شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

یک کار خوب در قالب یک «کاروان موفق»

گفت‌وگو با مهدی قزلی، نویسنده‌ی کتاب پنجره‌های تشنه

یک کار خوب در قالب یک «کاروان موفق»

در آستانه‌ی اربعین حسینی و همزمان با حضور میلیونی عاشقان ثارالله در راهپیمایی عظیم اربعین، در جوار بارگاه ملکوتی حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام از تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «پنجره‌های تشنه» رونمایی شد.«پنجره‌های تشنه» روز نوشت‌های آقای مهدی قزلی از انتقال ضریح جدید امام حسین علیه‌السلام از قم به کربلا در سال ۱۳۹۱ است. به همین مناسبت با‌ نویسنده‌ کتاب به گفت‌وگو نشستیم.

* اواسط دهه هشتاد و قبل از ساخت ضریح، گویا رهبر انقلاب دیداری با هیأت امنای ساخت ضریح جدید امام حسین علیه‌السلام داشتند، نکات این دیدار چه اثراتی در کار داشته است؟
من خودم در آن دیدار نبودم. اما از اعضای هیأت امنای ساخت ضریح شنیدم همان‌طوری که خدمت برخی مراجع رفته بودند، خدمت آقا هم رسیدند تا گزارشی از چگونگی ساخت ضریح ارائه دهند. آقا هم آن موقع خیلی التفات داشتند به این موضوع و یک جمله‌ای در همان جلسه گفتند که بعداً بارها از زبان هیأت امناء شنیدم و آن این‌که آقا گفته بودند: «امیدوارم این کار خوب در قالب یک کاروان موفق به کربلا منتقل بشود.» آن موقع هیأت امناء هنوز تصور چندانی نداشتند که انتقال ضریح به کربلا چگونه انجام بشود. این‌که حالا ایده‌ی راه‌اندازی کاروان انتقال ضریح به این نحو، از این دیدار در فکر هیأت امناء کلید خورده است یا نه را نمی‌دانم، اما قطعاً بی‌اثر نبوده است. این کلمه‌ی «کاروان موفق» دائماً در گوش هیأت امناء زنگ می‌خورده است. کمااین‌که حاج‌ محمود پارچه‌باف که می‌توان گفت مسئول اجرایی این اقدام بوده، وقتی رسیدیم به کربلا گفت: من تازه فهمیدم که این کاروان موفق یعنی چه.
می‌دانید که ۷۰درصد ضریح به‌صورت هوایی منتقل شده بود و تنها ۳۰درصد باقیمانده‌ی آن روی یک تریلی جا گرفت که به‌صورت زمینی برده شد. بنابراین این ۳۰درصد هم می‌توانست به‌صورت هوایی برده شود کمااین‌که مسئولین عراقی هم ترجیح می‌دانند که انتقال ضریح به‌صورت هوایی انجام شود. من در کتاب هم اشاره کردم که بالاخره فضای عراق با فضای ایران متفاوت است، تفاوت‌های قومی و مذهبی در عراق پررنگ‌ است و انتقال ضریح به‌طور زمینی می‌توانست به لحاظ امنیتی مشکلاتی را برای مسئولین عراقی به‌وجود بیاورد. برای همین تا آخرین لحظه، حاج‌آقای پارچه‌باف تا آبادان دنبال هماهنگی با مسئولین هواپیمایی بود تا اگر به هر صورتی نتوانستیم اجازه‌ی انتقال زمینی ضریح را از مسئولین عراق بگیریم، بتوانیم بلافاصله با یک هواپیمای باری این کار را انجام بدهیم. اما به لطف خدا و به برکت خود سیدالشهداء علیه‌السلام، تأثیرات و پیامدهای مثبتی که در ایران به‌وجود آمد موجب شد تا مسئولین عراقی هم راضی شوند انتقال به‌صورت زمینی انجام شود.

* آن‌طور که شما اشاره داشتید و در رسانه‌ها نیز منتشر شد، بخش اعظم هزینه‌های انجام این کار به صورت غیردولتی و کاملا مردمی انجام شده است.
بله، اصلا یکی از دلایلی که موجب راه‌اندازی این کاروان شد هم همین بود. هیأت امناء ساخت ضریح می‌خواستند به «مردم» که در حقیقت صاحبان اصلی کار بودند گزارش بدهند. ضریح تقریباً به‌طور کامل با پول مردم ساخته شد نه ارگان یا نهادی دولتی. بسیاری از کسانی که سازنده و طراح ضریح بودند هم پولی برای دستمزد دریافت نکردند. مثلاً استاد فرشچیان حتی یک ریال هم بابت این کار نگرفت. خیلی از کسان دیگر هم پولی نگرفتند. آن‌هایی هم که گرفتند، باز از پول مردم بود نه دولت. البته بعضی از نهادهای دولتی برای تبرک کمکی کردند اما مقدارش چندانی نبوده که به چشم بیاید. بنابراین برای اولین بار کلیه‌ی هزینه‌های ساخت ضریح توسط مردم داده شد. می‌دانید که تا قبل از این،‌ همه‌ی ضریح‌های امام حسین علیه‌السلام توسط حکام و سلاطین عراق و ایران ساخته شده بود اما برای اولین بار این اتفاق افتاد که ضریح امام حسین علیه‌السلام توسط مردم ساخته شود.
 
* در ابتدای کتاب اشاره داشتید که قرار بود کار روایت‌گری کتاب به‌صورت تیمی انجام شود اما انگار چنین نشد.
بله، چند نفر از دوستان از جمله آقای رضا امیرخانی قرار بود در ابتدای این کار به من کمک کنند. دلیلش هم این بود که من می‌ترسیدم کار، «تکراری و ملال‌آور» شود. چون به لحاظ داستانی، تم داستان جاده‌ای است و این تکرار وقایع شبیه هم می‌تواند مخاطب را خسته کند. به همین دلیل فکر می‌کردم اگر هر مرحله‌ای از سفر را کسی بنویسد کار بهتر از آب در می‌آید. اما خب به لحاظ اجرایی اصلاً این کار میسر نشد. ازدحام زیاد جمعیت و گستردگی کار موجب شد تا حتی بعضی از بچه‌های کاروان هم در مسیر راه از ما جدا بیفتند. حالا اگر می‌خواستیم در هر مرحله یک نویسنده‌ی جدیدی هم وارد کار می‌کنیم، کار به مراتب سخت‌تر از این می‌شد.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/28441/C/13930918_0528441.jpg
این هم البته برمی‌گشت به تصور اولیه‌ی ما از نحوه‌ی انتقال ضریح. ما تصور می‌کردیم خیلی راحت شهر به شهر رد می‌شویم و شب‌ها مثلاً در حسینیه‌ یا مصلای شهر توقف می‌کنیم و مردم هم اشکی می‌ریزند و سینه‌ای می‌زنند و بعد هم صبح می‌شود و ادامه‌ی مسیر. اما آن‌چیزی که در عمل اتفاق افتاد با آن چیزی که ما تصور داشتیم، زمین تا آسمان تفاوت داشت. ما اصلاً تصور نمی‌کردیم که چنین ازدحام جمعیتی به‌وجود بیاید. در بعضی از شهرها ازدحام جمعیت تا سی، چهل کیلومتری بیرون شهر امتداد داشت! انگار تریلی داشت روی دست مردم حرکت می‌کرد. ما اصلاً روستاهای مسیر کاروان را حساب نکرده بودیم اما استقبال مردم این روستاها عجیب بود! در طول سفر، طبق برآوردها چندین میلیون نفر به استقبال ضریح آمده بودند.
نکته‌ی دیگر این‌که آن تصور تکرار و ملال‌آور بودن رخداد هم بعداً فهمیدم که درست نبوده است. شاید به یک معنا حتی این اولین سفر زندگی من بود. سفر به این معنی که آدم از چند دقیقه بعدش هیچ خبری ندارد و نمی‌تواند پیش‌بینی از آینده داشته باشد. در این سفر اصلاً معلوم نبود چند دقیقه بعد چه اتفاقی قرار است بیفتد. این‌قدر حوادث و اتفاقات عجیب و غریب در طول سفر افتاد که اصلاً روایت سفر در دام تکرار نمی‌افتد.
 
* این درست است که شما صرفاً «راوی» این رخداد بودید، اما این روایت‌گری شما عاری از نگاه جامعه‌شناسانه هم نبوده است، اگر بخواهید از این زاویه نکته‌ای را بیان کنید به چه موضوعی اشاره می‌کنید؟
همان‌طور که گفتید من صرفاً «راوی» این رخداد بودم نه یک جامعه‌شناس یا مردم‌شناس. اما باید این را بگویم که من در ابتدای این سفر یک آدم بودم و در انتهای آن آدمی دیگر. ما (اعضای کاروان) مثل این قلوه‌سنگ‌های درشت و زمختی بودیم که جریان احساسات ناب حسینی مردم مثل جوی آب از روی ما رد می‌شد و ما را کم‌کم صیقل می‌داد. برای همین هم هست که می‌گویم این ما نبودیم که ضریح را بردیم کربلا، ضریح بود که دست ما و مردم را گرفت و به کربلا رساند.
دلیلش هم چیزهایی بود که در طول این سفر دیدیم و فهمیدیم. مهم‌ترین چیزی که خودم فهمیدم آن بود که این کشور به این راحتی از هم‌گسستنی نیست. این تصور مضحکی است که بعضی از کشورهای غربی دارند که مثلاً می‌شود با ایران درافتاد و آن را از پا در آورد. برای این‌که یک «حبل المتین» محکمی در این کشور وجود دارد به نام «امام حسین علیه‌السلام» که همه‌ی قومیت‌ها و زیست‌بوم‌ها را به یک شکل کاملاً متحد به هم پیوند می‌دهد. امام حسین علیه‌السلام محور وحدت فرهنگی- اجتماعی مردم این دیار است. در بعضی از شهرها مردم چند روز بیرون از خانه‌هایشان منتظر نشسته بودند برای دیدن ضریح. مردم هم که عاشق طلا و نقره‌ی ضریح نبودند، ضریح بهانه‌ای بود برای اتصال به همان حبل‌المتین امام حسین علیه‌السلام. این توجه هم، توجه صنفی یا قشری نبود؛ یعنی این‌طور نبود که بگوییم مثلاً قشر خاصی از مردم (مثلا فقط بچه‌هیأتی‌ها) آمده بودند، نه، مردم به معنای واقعی کلمه، از هر قشری به استقبال آمده بودند.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/28441/C/13930918_0228441.jpg
جالب آن‌که مردم با همه‌ی تفاوت‌هایی که در رفتار و گفتار ممکن است داشته باشند، در مواجهه با امام حسینعلیه‌السلام، واکنش‌های یکسان و شبیه به هم داشتند. یعنی وقتی مردم به امام حسین علیه‌السلام می‌رسند شبیه همدیگر می‌شوند. من تازه این‌جا بود که معنای آن جمله‌ی امام خمینی رحمةالله علیه که «این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است» را به تمام معنا فهمیدم.  
 
* شخصیت ها و آدم های زیاد و متفاوتی در طول این سفر وارد ماجرا می‌شوند از فرشاد گرفته تا آن مرد تعمیرکار، تا آن پیرزنی که عصازنان خودش را به ضریح رساند تا آن پسر ویلچری که روی دست مردم بلند شد و خودش را به ضریح چسباند و امثالهم، شما با کدام‌یک از این افراد ارتباط بیشتری برقرار کردید؟
همان‌طور که اشاره کردم با همه‌ی تفاوت‌هایی که آدم‌ها با یکدیگر داشتند اما جنس واکنش‌هایشان در این موضوع شبیه هم بود. بعضی اوقات وقتی بچه‌های کاروان این واکنش‌ها را می‌دیدند با هم شروع می‌کردند به گریه. بعضی جاها فیلمبردارها و عکاس‌های ما که وظیفه‌ی ثبت این رخدادها را داشتند، دوربین‌ها را کنار ‌می‌گذاشتند و زار زار گریه می‌کردند. مثلاً تصور کنید سر صبح که هوا به شدت سرد است و کسی جرأت ندارد در آن سرما قدم بزند، ما مشغول کارها برای حرکت کاروان به خارج از شهر بودیم که یک‌هو رفتگری جارو به دست، خودش را به ضریح می‌رساند و التماس می‌کرد که چند دقیقه بایستید تا زیارت کنم. به دلیل دیدن این صحنه‌های عجیب و فرامادی بود که وقتی کاروان به حرم امام حسین علیه‌السلام رسید، حال بچه‌های کاروان خیلی خوب بود. اصلاً گویا روی زمین راه نمی‌رفتند!
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/28441/C/13930918_1028441.jpg
این را هم باید همین‌جا اعتراف کنم که آن‌چیزی که من در این کتاب ثبت و ضبط کردم، ۵ تا ۱۰درصد آن‌چیزی بود که اتفاق افتاد. آن اتفاقاتی که رخ داد، فراتر از توان من برای نوشتن بود. اصلاً نانوشتنی بود. البته من تلاش خودم را کردم که با همه‌ی توانم آن‌چیزهایی را که می‌بینم روایت کنم، اما بسیار فاصله دارد با آن اتفاقاتی که در طول سفر افتاد.
 
* بعد از انتشار کتاب، گویا در یکی از دیدارهای رهبر انقلاب مواجهه‌ای با ایشان هم داشتید و ایشان نکاتی درباره‌ی کتاب بیان کردند.
بله، من وقتی کتاب را نوشتم و منتشر شد، از طریق یکی از دوستان کتاب را برای آقا فرستادم تا اگر صلاح دانستند و فرصت داشتند، به آن نگاهی بیاندازند. ایام نمایشگاه کتاب امسال بود که کتاب را برای ایشان فرستادم. حالا که به تاریخ تقریظ آقا نگاه می‌کنم می‌بینم که ایشان به فاصله‌ی چند روز بعد از آن، کتاب را مطالعه کرده‌اند و بر آن تقریظی نوشته‌اند. این برای من افتخاری است.
در نیمه‌ی ماه مبارک رمضان امسال که آقا طبق برنامه‌ی همیشگی، دیدار با شعرا را داشتند، من هم حضور داشتم. وقتی می‌خواستند سر سفره‌ی افطار بنشینند، من «سلام» کردم و ایشان جواب اختصاصی‌تری به من دادند و گفتند: «سلام آقای غزلی». همیشه سلامی می‌کردند و رد می شدند اما این بار اسم من را هم گفتند. گفتم: «قزلی هستم آقا، مخلصیم.» گفتند: «من این کتاب شما را خواندم، الحمدلله کتاب خوبی شده است.» من که مقداری هول کرده بودم گفتم: «خیلی لطف کردید آقا، به زحمت افتادید.» گفتند که: «کتاب خواندن زحمت نیست.» آن‌جا اشاره‌ای هم کردند که بر این کتاب تقریظی نوشته‌اند. بعد هم رفتند سر سفره‌ی افطار.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/28444/C/13930918_0228444.jpg
[تصاویر گفت‌وگو با آقای مهدی قزلی نویسنده کتاب پنجره‌های تشنه]
بعد از افطار به من اشاره کردند که نزدشان بروم. من هم با خوشحالی رفتم جلو. ایشان پرسیدند که «شما اهل کجایید؟ فامیلی شما که به ترک‌ها می‌خورد؟» من هم گفتم: «بله، من ترک هستم.» بعد هم در مورد کتاب نکاتی را گفتند که مثلاً خواب آن خانمی که در حرم امام بوده و نقل کردید خیلی خوب درآمده است. دیدم آقا خیلی دقیق کتاب را خوانده‌اند. موقع خداحافظی در آن شب به ایشان گفتم: «آقا ما را هم دعا کنید.» ایشان گفتند: «بله آقای قزلی، حتماً.» بعد از این‌که ایشان گفتند «آقای قزلی»، من تازه فهمیدم که ایشان فامیلی من را از اول هم بلد بودند و موقع سلام که به من گفتند «غزلی»، شوخی بوده و در حقیقت داشتند به یکی از شخصیت‌های کتاب اشاره می‌کردند. یک شخصیتی در کتاب هست به نام حاج محمود که همه‌ش من را غزلی صدا می‌کرد و من در اواخر کتاب نوشتم که سفر تمام شد اما حاج محمود هنوز من را غزلی صدا می‌کند. من تازه فهمیدم که آقا داشتند به این شوخی با اسم من که در کتاب آورده بودم اشاره می‌کردند.
خلاصه این‌که ایشان گفتند که من کتاب شما را خواندم و یک چند جمله‌ای هم بر آن نوشته‌ام. انگار خود ایشان هم با آن چیزی که نوشته‌اند نسبتی داشته‌اند. بعد که تقریظ را دیدم و توصیفات ایشان در وصف امام حسین علیه‌السلام را خواندم، دیدم که حدسم درست بوده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد