شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

چرا دراختیارهمسرم محافظ وسلاح نگذاشتند؟

چرا دراختیارهمسرم محافظ وسلاح نگذاشتند؟

گفتگو با خانم زهرا گل ‌گل همسر شهید لاجوردی

تاریخ انقلاب - زن در مقابل زندان قصر ایستاد ، اشک در چشمش حلقه زد و قطره ای شد بر روی چادر سیاهش .روزهای زندگی مثل  فیلمی از مقابل چشمانش می گذشت.یاد ان روز افتاد که پسرش از صبح پشت در زندان منتظر ماند اما اجازه ندادند ،پدرش را ببیند.یاد آن روز افتاد که همسرش را میبردند و پسرها پشت موتور مامور را گرفته بودند تا نگذارند بابا را ببرند و روی خاک کشیده میشدند... چهره همسرش نقش بت در قاب ذهنش ،خسته از کم لطفی یاران لبخندی زد و گفت : «بخند زهرا جان، صدای خنده های تو به من روحیه می دهد.» زهرا گل گل ، همسر شهید لاجوردی از سختی های شیرین زندگی با یک مجاهد خستگی ناپذیر می گوید.


از خاطرات برجسته زندگی ‌تان با شهید ‌لاجوردی بگویید.
 در دوران ستمشاهی، حدوداً نه سال در زندان‌های مختلف از جمله کمیته مشترک، قصر، قزل‌حصار، اوین و مشهد به سر بردند. در یکی از روزهای زمستان که برف سنگینی باریده بود، پس از ماه‌ها انتظار امکان ملاقات با ایشان برای ما فراهم شد. ایشان در زندان قصر تهران بودند. بالاخره به ما خبر دادند که می‌توانیم ملاقات حضوری داشته باشیم. با زحمت زیاد بدون وسیله به طرف زندان قصر حرکت کردیم. پسر بزرگم، نه سال داشت. قرار گذاشتیم دو ملاقات حضوری بگیریم، یکی برای پسر بزرگم و دیگر من و سه فرزند خردسالم. بعد از ساعت‌ها معطلی در صفی طولانی، بالاخره نوبت به ما رسید. من و بچه‌ها با شهید ‌لاجوردی ملاقات کردیم، ولی محمد‌ آقا نتوانست پدرش را ببیند و گفتند وقت ملاقات تمام شده. آن روز خیلی دلم سوخت. حالا هر وقت از مقابل زندان قصر می‌گذرم، یاد آن روزها می‌افتم و بی‌اختیار اشکم سرازیر می‌شود. خاطره دیگرم به بعد از پیروزی انقلاب و دوران مسئولیت ایشان به عنوان دادستان انقلاب مربوط می‌شود. شب عید بود و اعضای خانواده، خود را آماده می‌کردند که آن شب را دور هم باشیم. آقای‌ لاجوردی به منزل آمدند و گفتند امشب قرار است به دیدن بچه‌های کانون اصلاح و تربیت برویم. من ناراحت شدم و خواستم یادآوری کنم که آن شب قرار است با بچه‌ها دورهم باشیم، اما ترجیح دادم سکوت کنم و مخالفتی نداشته باشم. خلاصه همگی به کانون اصلاح و تربیت رفتیم. شهید ‌لاجوردی برای بچه‌ها هدیه آورده بودند و تک‌تکشان را بوسیدند و آنها را در آغوش گرفتند. این منظره سخت مرا تحت تأثیر قرار داد و خدا را شکر کردم که با این برنامه مخالفتی نکردم.
نحوه انتخاب شما برای همسری شهید ‌لاجوردی چگونه بود؟
 ایام عاشورا بود. من کلاس پنج بودم و بسیار علاقه و تقید داشتم که در مراسم دهه محرم شرکت کنم. در آنجا با خلوص قلب از خانم، فاطمه‌زهرا(س) درخواست کردم که مرا عاقبت‌ بخیر کند و همیشه این احساس را دارم که خانم پاسخ مرا دادند و مرا برای پسرشان انتخاب کردند.
چه کسی شما را به خانواده ایشان توصیه کرد؟
خانم عموی من با یکی از اقوام حاج‌ آقا صحبت کردند. اقوام شوهرم که در همسایگی ایشان بودند، گفته بودند که ما برای پسرمان دنبال همسری می‌گردیم و خانم عمویم مرا معرفی کرده بودند. بعد فهمیدند کلاس پنجم ابتدایی هستم، گفته بودند که این عروس کوچک است و خانم عمویم گفته بودند توکل به خدا. وقتی به خواستگاری آمدند، من، خواهر بزرگشان را دیدم. وقتی رفتند به مادرم گفتم که خانواده دوست‌داشتنی‌ای بودند، ولی به من چیزی نگفتند. بعد از دوسه روز، عکس آقای‌ل اجوردی را آوردند و از من پرسیدند حاضری همسر ایشان بشوی؟ نگاهی به عکس کردم و نتوانستم جواب بدهم. پدرم گفتند دخترم کوچک است و صدمه می‌خورد و خلاصه مخالفت کردند. یکی دو هفته از این موضوع گذشت و یک روز صبح پدرم از خواب بیدار شدند و به مادرم گفتند،«من فکر می‌کنم در این ماجرا اشتباه کرده‌ام. دیشب خواب دیدم که در حسینیه ارشاد جمعیتی از علما هستند و فردی نورانی روی منبر نشسته‌اند که من صورتشان را از شدت نور نمی‌بینم، ولی پاهایشان را می‌دیدم. ایشان اشاره کردند که بیا جلو. من رفتم جلو و آن آقا دست آقای‌ لاجوردی را گرفتند و گذاشتند در دست من و گفتند از امروز به بعد نسل من با تو یکی شد.» این حرف پدرم در ذهن من مانده، ایشان گفتند،«من پشیمان شده‌ام و فکر می‌کنم زهرا قسمت این خانواده است.» من با شندیدن این خواب پدر، دلم بسیار محکم و قرص شد. پدرم رفتند منزل پدر آقای‌لاجوردی هم برای عید غدیر و هم به ایشان گفتند که من فکرهایم را کرده‌ام و فکر می‌کنم دختر من قسمت شماست. الحمدالله رب العالمین، هر چند با سختی‌های فراوانی روبرو بودیم، ولی همیشه شاد بودم و هرگز نشد که خدای ناکرده در دلم احساس کنم دارم رنج می‌برم و از هر کسی هم که درباره من و زندگی‌ام چنین قضاوتی داشت که دارم رنج می‌برم، دلگیر می‌شدم و دیگر دلم نمی‌خواست با او معاشرت کنم. احساس می‌کردم خداوند به من هدیه‌ای داده و باید قدرش را بدانم و شکر کنم.
اولین بار که شهید ‌لاجوردی در ارتباط با مسائل مبارزاتی دستگیر شدند، شما چند سال داشتید و چگونه با این مسئله برخورد کردید؟
حاج‌ آقای‌ لاجوردی یک وقت‌هایی دیر به منزل می‌آمدند و من می‌دانستم که در جلساتی شرکت می‌کنند. ولی هیچ وقت سئوال نمی‌کردم. احساس می‌کردم باید بدون دغدغه و با خیال راحت به فعالیت‌هایشان برسند. هفته ای یک شب جلسات مذهبی در خانه ما بود و از پشت در به سخنرانی‌ها گوش می‌دادیم. تا جایی که امکان داشت نمی‌گذاشت ما از مسائل سیاسی و مبارزاتی مطلع شویم که یک وقت گرفتاری برایمان پیش نیاید.
اما شما که می‌دانستید ایشان مشغول مبارزه و فعالیت سیاسی است. چگونه با نگرانی‌هایتان کنار می‌آمدید؟
می‌دانستم، اما به روی خود نمی‌آوردم. احساس می‌کنم واقعاً خدا کمک می‌کرد. خیلی صبر می‌کردم. زهره‌ خانم را هشت ماهه باردار بودم. از حمام بر‌می‌گشتم که دیدم دور تا دور منزل، محاصره است. شاید سیزده‌،چهارده سال بیشتر نداشتم.
همین طور متحیر و متعجب بودم. حاج صادق امانی دامادمان بودند و به خاطر ایشان منزل را محاصره کرده بودند. ما هم که در منزل اعلامیه های امام و بریده های روزنامه ها را داشتیم. با دیدن ماموران خیلی پریشان شدم. ده روزی وضع به این شکل بود. آقای لاجوردی را دستگیر کردند و من خیلی پریشان بودم و یک ختم انعام نذر کردم و گفتم،«یا باب الحوائج! من می‌خواهم که لاجوردی به هنگام زایمان فرزندمان، در کنارم باشد.» شب جمعه بود که حاج آقا ساعت ۱۱ شب از زندان کمیته مشترک، با سری متورم در حالی که معلوم بود حسابی شکنجه شده اند،آمدند. جمعه هفته بعد،زهره خانم دنیا آمد و ده روز بعد باز خانه را محاصره کردند و حاج آقا را بردند. خانه ما دائماً محاصره می‌شد و دائماً حاج آقا را می‌گرفتند و می‌بردند،ولی من ته دلم شاد بود، چون می‌دانستم هدف ایشان چیست. هر وقت می‌آمدند، می‌گفتم و می‌خندیدم و شاد بودم و حاج آقا می‌گفتند،«همیشه این صدای خنده های تو توی گوشم هست و در زندان به من روحیه می‌دهد.» بچه ها را هم که می‌خواستن ببرم برای ملاقات،اسم زندان را نمی‌آوردم و می‌گفتم،«داریم می‌رویم باغ پدر جان.» به آنجا که می‌رسیدیم،بچه ها سنگ بر می‌داشتند و به در و دیوار زندان می‌زدند. می‌گفتم،«چرا اینطور می‌کنید؟» می‌گفتند،«می‌خواهیم درو دیوار زندان خراب شود و پدر جان بیایند بیرون.» ته دلم محکم و روشن بود که انقلاب می‌شود، ولی البته نه به زودی. میگفتم نوه نتیجه هایمان انقلاب را می‌بینند.
در دوره‌هایی که شهید لاجوردی در زندان بودند، چه کسانی به شما کمک می‌کردند تا بتوانید زندگی را اداره و بچه ها را بزرگ کنید؟
 خانواده ایشان، به خصوص اخوی بزرگشان بسیار به ما محبت می‌کردند و نقش پدری را به عهده داشتند. پدر و مادر خودم هم بودند. اخوی بزرگشان واقعاٌ برای من و بچه ها محیط آرامی‌ را فراهم آوردند. همیشه دعایشان می‌کنم.
با این زندگی پر از خطری که با شهید لاجوردی داشتید، چگونه خود را آرام می‌کردید؟
 من فکر می‌کنم دعا خیلی در زندگی من تاٌثیر داشت و بسیار به من آرامش می‌داد. یک شب خواب دیدم در حرم حضرت رضا(علیه السلام) هستم و یک آقای نورانی بلند بالایی یک چادر زیبا را به من دادند و گفتند،«این چادر مال شماست.»من توی خواب عقب چادرم می‌گشتم و ایشان اصرار داشتند که این چادر مال توست. بالاخره چادر را گرفتم و تازه متوجه شدم که این شخصیت بزرگوار، خود حضرت رضا (علیه السلام) هستند. عرض کردم، «آقا!شوهر مرا خیلی زندان می‌برند. من تا کی باید منتظر آمدن ایشان بمانم؟» آقا فرمودند،«می‌آید و دیگر بر نمی‌گردد.» من بدهی هم نداشتم، ولی نمی‌دانم چرا در خواب این حرف را زدم که،«آقا! من یک مقدار بدهی دارم.» آقا دست مرا پراز سکه کردند.
روحیه بچه‌ها را چگونه حفظ می‌کردند؟
 شهید باهنر و عده ای ازآقایان برای خانواده های زندانی ها اردو هایی می‌گذاشتند که خیلی در روحیه ما تاٌثیر داشت. دو تا با، یکی در جاجرود بود و یکی هم در کرج. صبح جمعه می‌آمدند همه خانواده ها را با احترام و تکریم به باغ می‌بردند و شب بر می‌گرداندند. در آنجا برنامه های تفریحی برای خانواده ها ترتیب می‌دادند و بسیار به بچه ها خوش می‌گذشت.نمی‌دانید چه صفا و صمیمیتی بود. به قدری از ما پذیرایی عالی می‌کردند که نظیر نداشت.در آن باغ به دوستانم گفتم،«دیگر آماده باشید که همسرانتان را از زندان آزاد می‌کنند و آنها می‌آیند.» یکی از آقایان گفتند،«شما چرا این کار را می‌کنید. اینها هوایی می‌شوند.» گفتم،« من مطمئنم.» نشان به آن نشان که دو هفته بعد همسایه مان خبر داد که در زندان باز شده. بیایید زندانی تان را ببرید. ما تلفن نداشتیم و به آن همسایه تلفن شده بود. از۱۸ سال حبس حاج‌آقا، چهار سالش گذشته بود که انقلاب شد و ایشان آمدند.خبر نداشتم که تازه مصائب لاجوردی در راه است. دلم واقعاٌ برای مظلومیتش می‌سوخت.
در باره این وجه از شخصیت ایشان صحبت کنید.
 احساس می‌کنم آقای‌ لاجوردی لبشان را بسته و مثل گنج سر به مهری شده بودند که اسرار زیادی در خود داشتند. سکوت می‌کردند،اما درونشان به هم ریخته بود. بسیار نگران آینده انقلاب بودند و دلشان می‌سوخت. انتظارشان این نبود که بعضی از جریانات به شکل های خاصی در آیند.
مهمترین وی‍‍‍ژگی ایشان چه بود؟
 محبتی را که به خانواده داشتند، خوب بلد بودند بروز بدهند. گاهی موقعی که در آشپزخانه ظرف می‌شستم یا کار می‌کردم، می‌آمدند و اظهار شرمساری می‌کردند از اینکه من به قول ایشان این قدر برای بچه ها و برای ایشان زحمت می‌کشم. یا مثلاً اگر منزل مادرم بودم و یک ربع یا یک ساعت دیرتر از ایشان وارد منزل می‌شدم، ایشان می‌گفتند: «مادر جانم را هزار سال است که ندیده‌ام.» به من می‌گفتند مادر جان هیچ وقت نمی‌گفتند چرا دیر آمدی؟ با آن تعبیر شیرین «دلم برای مادر جانم تنگ شده» با من صحبت می‌کردند. اهل این نبودند که بخواهند تظاهر کنند، محبتشان را خیلی بروز می‌دانند.
با توجه به اینکه قبل از انقلاب غالباٌ در زندان و بعد از انقلاب گرفتار مشغله‌های زیادی بودند، شناخت عمیق بچه ها از ایشان به چه نحوی ممکن بود؟
 بعد از انقلاب گاهی ایشان پانزده شب یکبار به خانه می‌آمدند. احسان آقا و آقا مهدی خیلی کوچک بودند و موقعی که آنها را می‌بردیم زندان، به آقای‌لاجوردی می‌گفتیم،«شما ده روز است نیامده‌اید خانه. بچه‌ها را آورده‌ام که شما را ببینند.» یک شب گفتم،«آقای‌لاجوردی! این احسان کوچولو گرسنه است.» گفتند،«خانم! اگر شما ۱۲ تومان همراهتان باشد برایش ناهار می‌آورم.» خدا را شاهد می گیرم در مدتی که دادستان و مدتی هم سرپرست زندان‌ها بودند، گمانم سه ماه آخر حقوق گرفتند. آن را هم من ندیدم. اصولاً راضی نبودند پولی غیر از کارکرد خودشان در زندگی بیاید. از کار که می‌آمدند می‌رفتند در زیرزمین می‌نشستند و خیاطی می‌کردند. می‌گفتم،«ما می‌خواهیم شما را ببینیم.» می‌گفتند،«می‌خواهم که شما راحت زندگی کنید.» در ایامی هم که ایشان در زندان بودند، اخوی‌شان انصافاً مطابق خانواده خودشان به ما می‌رسیدند. ایشان یک شخص متدین و با خدا هستند و به نحو احسن زندگی برادر و خانواده‌اش را اداره می‌کردند.
در سال‌های تصدی دادستانی و ریاست زندان‌ها که سعایت بعضی از افراد و کم‌لطفی دوستان و مسئولیت‌های سنگین، عرصه را بر ایشان تنگ می‌کرد، شما و ایشان چگونه تحمل می‌کردید؟
 حاج‌آقا خیلی مقاوم بودند. من هم همه چیز را توی دلم می‌ریختم و بروز نمی‌دادم. گاهی بی‌اختیار می‌گفتند،«خانم! من دیشب ۲ ساعت بیشتر نخوابیده‌ام.» از بی‌مهر و محبتی کسانی که تصورش را نمی‌کردند خیلی فشار روی ذهنشان بود. در این‌گونه مواقع به شدت کار می‌کردند. هیچ وقت هم درباره این چیزها با کسی صحبت نمی‌کردند. من یک وقت هایی به بچه‌ها می‌گفتم پدرجان خیلی تحت فشار هستند. مدتی بود که می‌گفتند،«جدم بیشتر از ۶۳ سال عمر نکردند، من چرا باید بمانم؟» یک شب خوابی دیدم و زنگ زدم به عالیه‌خانم، همسر شهید ‌مطهری که سکته کرده بودند و گوشی را بر نمی‌داشتند. آن روز استثنائاً گوشی را برداشتند. به ایشان گفتم،«خواب دیدم آمده‌ام منزل شما و آقای‌مطهری روی صندلی و افراد خانواده در اطرافشان روی زمین نشسته‌اند. شما گفتید اگر سئوالی داری از ایشان بپرس.» اول خجالت کشیدم، ولی بعد من هم رفتم نشستم کنار بقیه و سئوالاتی را پرسیدم. ناگهان متوجه شدم که دیگر آقای‌ مطهری را نمی‌بینم. می‌خواستم از خانم مطهری خداحافظی کنم و برگردم خانه که دیدم کیفم کنار دستم نیست. گفتم،«لطفاً یک مقدار پول به من بدهید تا برگردم منزل و برای شما بفرستم.» ایشان یک هزارتومانی به من دادند و بعد گفتند،«بیا منزل را به تو نشان بدهم.» رفتیم به اتاق اول و دیدم که آقای‌ مطهری در لباس احرام، آرام خوابیده‌اند. بعد نگاه کردم دیدم آقای‌ل اجوردی هم چند متر آن طرف‌تر توی لباس احرام خوابیده‌اند. گفتم،«خانم مطهری! من دیگر به پول نیازی ندارم. خیالم از آقای‌لاجوردی راحت شد که پیش آقای‌مطهری است.»
این خواب را نزدیک به شهادت ایشان دیدید؟
دو هفته مانده بود. این خواب را که برایشان تعریف کردم، ایشان هیچ چیز نگفتند و فقط اشک روی گونه‌هایشان راه گرفت. دوسه روز مانده به شهادت هم گفتند،«خانم! بگویید همه بچه‌ها بیایند که دیدار آخر را هم داشته باشیم.» من گفتم،«حاج‌ آقای‌ لاجوردی! این حرف‌ها را نزنید.» گفتند،«بگویید بیایند».
خودشان نشانه‌ای احساس کرده بودند؟
 صبح روزی که می‌خواستند بروند گفتند: «خانم! بیایید بگویم که دیشب خواب پدرم را دیدم.» من گفتم: «حاج‌آقای‌لاجوردی! من باید بروم و احسان را راهی کنم. بعداً تعریف کنید.» احسان دوره پیش‌دانشگاهی می‌رفت. آخرین جمعه، همه بچه‌ها را دعوت کردیم و زهره خانم گفتند: «پدر! من دیشب خواب دیدم که شما شهید شده‌اید و جمعیت زیادی آمده توی کوچه.» من در آشپزخانه بودم و حاج‌آقا به زهره‌خانم گفته بودند: «برو دست مادرت را بگیر و ایشان را بیاور تا آخرین عکس را با هم بیندازیم.» من داشتم سالاد درست می‌کردم و مرا به زور آوردند و نشاندند و عکس را گرفتیم.
خود شما متوجه نشانه‌های مشکوکی از احتمال ترور ایشان نشده بودید؟
چرا. ما طبقه چهارم زندگی می‌کردیم و من هر روز صبح از آن بالا نگاه می‌کردم که ببینم چه خبر است و یک ماهی بود که دوتا موتور سوار می‌دیدم. آقای فرهمند هم آن طرف کوچه می‌نشستند و از دوستان ما بودند. زنگ می‌زدم و از خانم ایشان می‌پرسیدم چه خبر است و وقتی حس می‌کردم شرایط امن است، به حاج‌ آقای‌ لاجوردی می‌گفتم و می‌رفتند. آقای‌ لاجوردی مدتی با تغییر ساعت کار، خودشان را از خطر حفظ کردند.
وقتی به این وضوح در معرض خطر بودند، چرا برایشان محافظ نگذاشتند؟
عده‌ای از دوستان ایشان بعد از شهادتشان آمدند و اظهار ناراحتی کردند. من به یکی از آنها گفتم: «وعده ما سر پل صراط! من در آنجا با شما صحبت می‌کنم.» ایشان ده سال سرپرست زندان‌ها بودند و آن وقت نیاز به دو تا محافظ نداشتند؟ بچه‌ها می‌گفتند: «پدرجان! بگذارید ما از شما محافظت کنیم.» آقای‌لاجوردی می‌گفتند: «این کار باید قانونی باشد. حمل اسلحه باید قانونی باشد. اینها باید خودشان بگذارند.» ولی نگذاشتند و این هم جزو ده‌ها سئوالی است که ذهن مرا آزار می‌دهد و هیچ جوابی برایش نگرفته‌ام. آقای‌لاجوردی به شدت خسته شده بودند و بسیار هم از جریاناتی که وجود داشت آشفته و برای آینده نگران بودند. خدا را شکر که در چنین شرایط آشفته‌ای، هر یک از فرزندان ایشان باقیات صالحاتی برای پدرشان هستند. خوشبختانه این نعمت را هم خداوند به من بخشیده است.
شما دلیل هوشمندی و درایت خارق‌العاده شهید ‌لاجوردی را در تشخیص جریانات و شناخت افراد در چه می‌دانید؟
ایشان همیشه همین‌طور بودند. به اعتقاد من به خاطر ایمان و تقوایشان بود که خداوند نیروی تشخیص خارق‌العاده‌ای را به ایشان داده بود. ایشان بسیار سریع و دقیق متوجه این امور می‌شدند. من هم همیشه از این تیزهوشی حیرت می‌کردم، ولی همان‌طور که عرض کردم این، حاصل تقوا و خداترسی ایشان بود. بسیار متواضع بودند. آن دوره‌ای که مسئولیت داشتند، طبقه پایین منزل ما پاسدارهای محافظ ایشان زندگی می‌کردند. حاج‌ آقا می‌آمدند و از من وسایل شستشو می‌گرفتند و دستشویی و حمام آنها را نظافت می‌کردند، پتوها و لباس‌هایشان را توی ماشین می‌ریختند و می‌شستند. من یک وقت‌هایی اعتراض می‌کردم، ولی ایشان می‌گفتند،«آدم وقتی وارد ساختمان می‌شود، بوی نا می‌آید و این درست نیست. چه فرقی می‌کند؟ آنها متوجه نیستند، من انجام می‌دهم.» هیچ وقت آنها را سرزنش نمی‌کردند که چرا اینها را نمی‌شویید. وقتی ایشان پیگیر این مسائل می‌شدند، کم‌کم آنها هم متوجه می‌شدند و خودشان نظافت می‌کردند. حاج‌آقا در کارهای خانه هم بی‌نهایت کمک‌کار من بودند. یک وقت‌هایی قاب دستمال‌ها را خیس می‌کردم تا بعداً بشویم. تا چشم می‌گرداندم، حاج‌آقا می‌رفتند و آنها را می‌شستند. در نگهداری بچه‌ها هم خیلی کمک می‌کردند. مادربزرگم می‌گفتند،«مادر! من نوه خیلی دارم و خانه همه‌شان می‌روم، ولی تا کسی خانه سید نیاید، نمی‌فهمد چه جواهری است.» موقع غذا خوردن هیچ وقت ایراد نمی‌گرفتند. اگر غذا نبود یا من خانه نبودم، نان‌ و پنیر را با همان اشتهایی می‌خوردند که بهترین غذا را و ابداً گلایه نمی‌کردند. مهمان هم که دعوت می‌کردند، همان روال ساده زندگی را داشتیم و هیچ وقت تکلیف اضافه‌ای را به من تحمیل نمی‌کردند.
آیا می‌توانستید از غم و مشکلات خودتان راحت با ایشان صحبت کنید؟
بله، ولی دلم نمی‌آمد. حاج‌آقا همیشه به اندازه کافی غم و مشکل داشتند. همه‌اش دلم می‌خواست در دورانی که پیش ما هستند بگوییم و بخندیم. به قدری تودار بودند که حتی موقعی که ایشان را از دادستانی برداشتند، به من نگفتند. من فقط دیدم برچسبی را که روی لباسشان بود، با قیچی جدا می‌کنند. همیشه مواظب بودیم که مشکلاتمان را روی دوش همدیگر نگذاریم. من همیشه نگران ایشان و بچه‌ها بودم، ولی حتی با قرص آرام‌بخش هم شده، خودم را آرام نگه می‌داشتم وگرنه همیشه فکر می‌کردم کسی از پشت سر دارد به بچه‌ها حمله می‌کند.
از یک سو فقدان چنین همسر و پدری برای شما و بچه‌ها سنگین است و از سوی دیگر آن همه فشار و رنج، به هر حال با شهادت به پایان رسیده و ایشان به جایگاه آرام و امنی رسیده‌اند. شما با این دو احساس متناقض چگونه کنار آمده‌اید؟
اوایل از منزل که بیرون می‌رفتم و خانواده‌ای را کنار هم می‌دیدم، ناخود آگاه اشک می‌ریختم. دست خودم نبود. در عین حال مدت‌ها بود که می‌دیدم ایشان عمیقاً رنج می‌کشند و از خدا طلب می‌کنند که بروند. برای من فقدان ایشان خیلی‌خیلی سخت است. به همه بچه‌ها و زن‌ها می‌گویم خدا را روزی صد بار شکر کنید که پدر و همسرتان در کنار شماست. خداوند واقعاً ایشان را به من هدیه داد و من از خدا ممنون هستم.
کدام یک از فرزندان به ایشان شبیه‌تر است؟
هر کدام خصلتی از پدر را در خود دارند. حسین‌ آقای‌ لاجوردی از نظر قیافه به پدرش شبیه‌تر است. همه بچه‌ها به شکر خدا صفت بارز پدرشان را که مهربانی است، دارند. همان‌طور که قبلاً هم گفتم مهم‌ترین ویژگی‌ حاج‌ آقای‌ لاجوردی این بود که محبتشان را به بهترین نحو بروز می‌دادند. بسیار کاری و باعرضه بودند. نمی‌شد یک لحظه ایشان را بی‌کار ببینید. خیاطی که نمی‌کردند، نجاری می‌کردند، اینها که تمام می‌شد، می‌رفتند سراغ باغچه‌ها، آنجا که تمام می‌شد، کار خانه را می‌کردند. خلاصه حتی یک ثانیه هم بیکار نبودند. موقعی که می‌خواستیم ازدواج کنیم، همه لوازم خنچه عقد را خود حاج‌آقا با دست خودشان درست کردند، آن‌هم با چه مهارتی، خودشان رفتند نان سنگک خریدند و درست مثل استادترین استاد‌ها آن را درست کردند. همه کاری را هم بلد بودند. بسیار پرتحرک بودند. من هیچ وقت ندیدم که ایشان خسته شوند.
اهل ورزش هم بودند؟ چه ورزشی؟
بی‌نهایت. همه جور ورزشی هم می‌کردند. پینگ پنگ، شنا، فوتبال. به من می گفتند،«من ورزش می‌کنم شما هم بیا.» من همیشه می‌گفتم از فردا. طوری شده بود که تا می‌گفتند بیا، خودشان می‌گفتند از فردا! من سرم خیلی شلوغ بود و در حد همان نرمش، ورزش می‌کردم، اما حاج‌ آقا حسابی ورزش می‌کردند و اصلاً یکی از دلایلی که بعد از آن همه شکنجه و زندان، باز هم توانستند سلامت خودشان را حفظ کنند به خاطر همان ورزش‌های پیگیر بود. اگر آن نرمش‌ها نبود، ایشان از پا در می‌آمدند.
کارهای هنری چطور؟
بسیار خط خوبی داشتند. نامه‌هایشان هست من همه را نگه داشته‌ام و بسیار زیباست. نجاری را هم عالی بلد بودند و خیلی از چیزهایی را که درست می‌کردند، می‌دادم به دیگران. نمی‌دانستم چنین روزی می‌رسد که برای همه آنها دلتنگ می‌شوم.

منبع:سایت تاریخ انقلاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد