شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

نخست‌وزیری را سازمان سیا منفجر کرد

نخست‌وزیری را سازمان سیا منفجر کرد

تاریخ انقلاب - سیدرضا زواره‌ای پیش از انقلاب از حقوقدانان حامی حرکت انقلابی مردم و نهضت امام بود. با تشکیل جمعیت حقوقدانان او از جمله وکلایی بود که کار دفاع از مبارزان محبوس در زندان‌های رژیم پهلوی را به صورت رایگان برعهده می‌گرفتند. زواره‌ای پس از انقلاب ابتدا به سمت دادستان انقلاب اسلامی تهران منصوب شد. سپس مدتی به معاونت اداری مالی وزارت کشور نقل مکان کرد و از آنجا به شهرداری تهران رفت و مدیریت شهری را تجربه کرد. وی در نخستین دورۀ مجلس شورای اسلامی حائز آرای لازم شد و به نمایندگی از مردم تهران به مجلس راه یافت. مرحوم زواره ای پس از انفجار دفتر نخست وزیری در ۸ شهریور ماه سال ۱۳۶۰ از جمله افرادی بود که معتقد بود دستگاه قضایی به خوبی کار شناسایی عوامل انفجار را صورت نداده است. تا جایی که در ۲۶ مرداد ۱۳۶۱ وزیر دادگستری را به مجلس کشاند و در سوالی از سید محمد اصغری وزیر وقت دادگستری خواستار پیگیری پرونده انفجار دفتر نخست وزیری شد. آنچه در زیر می خوانید خاطرات وی از آن روزهاست که «تاریخ انقلاب» از کتاب خاطرات وی انتخاب کرده است.
******

چگونگی انتخاب شهیدان رجایی و باهنر

پس از انفجار حزب و شهادت مرحوم بهشتی و دیگران، مسئله‌ی ریاست‌جمهوری رجائی مطرح بود. وقتی بنی‌صدر عزل شد،مرحوم رجائی به ریاست‌جمهوری انتخاب گردید و آقای باهنر هم نخست‌وزیر شد.یک روز قبل از انفجار، بحث‌هایی در حزب مطرح شد. آیت‌الله خامنه‌ای (مقام رهبری) ترور شده و در بیمارستان به سر می‌برد. آن زمان، شورای حزب برای نخست‌وزیری تصمیم می‌گرفت. چهار نفر هم برای وزارت در نظر گرفته شدند. اما قبل از آنکه این چهار نفر را نام ببرم، می‌خواهم به مطلبی ‌اشاره کنم.



یک روز آقای‌ هاشمی‌ با من تماس گرفت و گفت کار واجبی با شما دارم. وقتی به حضورشان رسیدم، گفت: «آقای رجائی خیلی اصرار دارد من نخست‌وزیر بشوم، تو نظرت چیست؟» من گفتم: «این کار را نکنید. الان شما مجلس را اداره می‌کنید و هشتاد نفر آن طرفی هستند. معلوم نیست اگر آنها قدرت پیدا کنند، چند نفر دیگر به آنها اضافه شود. چون، به هر حال ما روی روحیه‌ی آنها تجاربی داریم. فردا که نخست‌وزیر شدید، اگر هر روز یک وزیرتان را به مجلس بکشند، چه خواهی کرد؟» بعد هم مثال زدم که ما در دهات اصطلاحی داریم برای کسی که کار اصلی خود را از دست بدهد. درباره‌ی چنین کسی می‌گویند فلانی دهکده‌ی خود را فروخت و کدخدا شد. شما هم اگر رفتی و نخست‌وزیر شدی، کدخدا شده‌ای. به هر حال تأکید کردم که این کار به صلاح مملکت نیست و زمان جنگ است و....

آقای‌ هاشمی ‌با چند نفر دیگر هم مشورت کرد. بعضی‌ها گفته بودند بد نیست و برخی هم مخالفت کردند. آنگاه آقای‌ هاشمی ‌اسامی‌ را به خدمت امام برد و با ایشان مطرح کرد. مرداد ۱۳۶۰ بود.جلسه‌ی فوق‌العاده‌ای گذاشته شد تا امام نظرشان را بگویند. در آن جلسه امام درباره‌ی افرادی که نام برده می‌شد، معمولاً می‌فرمود که بد نیستند. آن روز آقای ‌هاشمی ‌وقتی رسید که جلسه شروع شده بود. ایشان از اعضای شورا عذرخواهی کرده و گفت: «دو نفر به لیست چهار نفره اضافه کنند». چهار اسم قبلی عبارت بودند از: آقای پرورش، آقای عسکراولادی، مرحوم باهنر و آقای ولایتی، که درباره‌ی ایشان تردید دارم. دو نفری را هم که آقای‌ هاشمی ‌اضافه کرد، عبارت بود از: مهندس موسوی و زواره‌ای. بعد هم توضیح داد که آقای رجائی درباره‌ی خود ایشان نظر نخست‌وزیری داشته‌اند، اما آقای ‌هاشمی قضیه را با امام و برخی دوستان مطرح کرده است و همگی بر اهمیت مجلس تأکید نموده‌اند. سپس شروع کرد به صحبت درباره‌ی آقای موسوی. ولی امام با خنده گفت که او حالا وزارت خارجه را اداره کند.

نکته‌ی دیگری را هم مطرح کردند قریب به این مضمون که شما را به خدا، اگر ناچار شدید باهنر را نخست‌وزیر کنید، کس دیگری را در امور اجرایی نیاورید. چون می‌دانستند که نظر مرحوم رجائی، بیش از همه به روی باهنر است و با یکدیگر رفاقت قدیمی ‌دارند.به این ترتیب، مرحوم باهنر به نخست‌وزیری رسید.

پیگیری عاملان انفجار

روزی آقای مهدوی به من پیشنهاد کرد که: «شما بیا و اداره‌ی کمیته را به عهده بگیر». گفتم: «یعنی چه؟ من وزارت کشور را اداره می‌کنم، چرا باید به کمیته بروم». چند روز بعد گفت: «پس به نیروی انتظامی ‌و شهربانی بروید». گفتم: «نه حوصله‌اش را ندارم!»

وقتی ماجرا را با آقای ‌هاشمی‌ در میان گذاشتم، گفت: «قضیه بودار است. چون نظر ما به روی نخست‌وزیری است، نه کمیته». البته من می‌توانستم علت آن را حدس بزنم. ماجرا زیر سر کسانی بود که چپ و راست با مرحوم رجایی تماس می‌گرفتند و سفارش می‌کردند مرا از وزارت کشور بردارد. اینک، چون کمیته تازه تشکیل می‌شد، می‌خواستند اداره‌ی آن را به عهده‌ی من بگذارند. برای من تفاوتی نمی‌کرد. اما قضیه بیشتر در این وادی بود.

سرانجام برای تصمیم‌گیری نهایی جلسه‌ای در نخست‌وزیری گذاشتیم و استاندارها هم شرکت کردند. آقای‌ هاشمی ‌و مرحوم باهنر به روی قضیه نظر قطعی داشتند. مقام معظم رهبری هم که در آن زمان به علت جراحات ناشی از ترور بستری بودند. به هر حال در این تضادها به این نتیجه رسیدند که آقای مهدوی ابقا شود. فردای آن روز من از وزارت کشور استعفا کردم. به این ترتیب، در روز انفجار نخست‌‌وزیری، من در وزارت کشور نبودم.

پس از جریان استعفا، آن روزها کار خاصی نداشتم. گاهی به حزب می‌رفتم. اما از همان شب اول انفجار، برای همه‌ی ما جای سؤال بود. چون اعلام شد که دادگستری باید به قضیه رسیدگی کند. در حالی که همان‌طور که من در حزب هم مطرح کردم، یک جوان پانزده شانزده ساله‌ی فریب‌خورده که روزنامه‌ی منافقین را می‌فروشد، برای محاکمه باید به دادسرای انقلاب برود. اما وقتی نخست‌وزیری مملکت را منفجر می‌کنند، دادگستری باید رسیدگی کند؟ جریان چیست؟

به هرحال مدتی گذشت. انتخابات ریاست‌جمهوری بلافاصله برگزار شد. من هم کاندیدای مجلس شدم و هم کاندیدای ریاست‌جمهوری. البته، در این فاصله و حتی بعد از انتخابم به نمایندگی، مرتب آیت‌الله مهدوی افرادی را به‌عنوان واسطه می‌فرستاد تا من معاونت انتظامی ‌وزارت کشور را بپذیرم. اما قبول نکردم و مجلس را ترجیح دادم.

یک شب در حضور آقای جلال‌الدین فارسی بحث پیگیری عاملان انفجار پیش آمد. همه ناراحت بودند. آقای فارسی از من خواست بروم و ببینم قاضی پرونده چه می‌کند. من امتناع داشتم. چون قضیه خیلی مشکوک به نظر می‌رسید و در میان اجساد، یکی ساختگی بود. وقتی سه تابوت را به مجلس آوردند، دکتر زرگر از نمایندگان مجلس که پیشتر وزارت بهداری را داشت، اجازه داد روی آنها را باز کنند. اجساد سوخته‌شده و تنها از روی دندان‌ها قابل شناسایی بودند، اما یکی از آنها فقط کیسه‌ای بود محتوی کمی‌خاکستر. در صورتی که امکان نداشت کسی به واسطه‌ی انفجار یک بمب این طور از میان برود و حتی استخوان‌هایش هم پودر شود. جسد مزبور متعلق به کشمیری بود که در ادامه ذکر حالش را خواهم آورد. اما سؤال این بود که چه کسی آن جسد را ساخته و چرا ساخته است؟

خلاصه آنکه آن شب آقای فارسی از من خواست جریان را پیگیری کنم. روز بعد به نزد قاضی پرونده رفتم. عده‌ای از بچه ‌های اطلاعات نخست‌وزیری اطراف قاضی نشسته بودند. یک میز ناهارخوری بزرگ در وسط سالن قرار داشت. مشتی ورقه هم روی آن پراکنده شده بود. ساختمان به یکی از شاهزاده‌های رژیم پهلوی تعلق داشت.

عوامل آنها قبلاً اطلاع داده بودند که قرار است من به آنجا بروم. از قاضی پرسیدم: «پرونده کجاست؟» به همان اوراق پراکنده ‌اشاره کرد. گفتم: «تو قاضی هستی!؟ این چه جور پرونده‌ای است؟»

بعد در رابطه با قضیه از او اطلاعاتی خواستم. او هم گفت: «چند نفری را بازداشت کرده‌ایم». پس از بررسی فهمیدم بازداشت‌شده‌ ها کارمندان بیچاره‌ ی نخست‌وزیری هستند که هیچ ارتباطی با انفجار ندارند. دیدم این طور نمی‌ شود. فرستادم چندتایی پوشه خریدند و آوردند. گفتم: «پرونده‌ی هر کسی را جدا کنید». کمی‌نگذشت که متوجه شدم اینها به طور کلی مسیر عوضی را در پیش گرفته‌اند و به دنبال ریشه‌ی قضیه نیستند. به حضور مرحوم ربانی‌ املشی رفتم که دادستان کل کشور و عضو شورای مرکزی حزب بود. داستان را برایشان بازگو کردم. ایشان هم مرا در جریان اظهارات خواهر کشمیری قرار دادند و عکس‌ها و اسنادی در اختیارم گذاشتند که از خانه‌ی پدر کشمیری به دست آمده بود. خواهر کشمیری گفته بود که برادرش همه‌ی اسناد مربوط به نخست‌وزیری و کارهایش را برده است. اما از باقی اسناد روشن می‌شد که کشمیری در قبل از انقلاب، مدیرعامل یک شرکت انگلیسی واقع در خیابان وزرای سابق بوده و رفت و آمدهای زیادی هم با کشورهای حاشیه‌ی خلیج‌فارس داشته که ساواک را نسبت به عضویت او در سازمان سیا مشکوک کرده بود. البته ساواک خودش زیر نظر سیا بود و نمی‌توانست برخوردی با او داشته باشد.



در زمره‌ی عکس‌های به دست آمده تصاویری از سفرهای اروپایی پدر و مادر کشمیری وجود داشت که یکی از آنها خیلی زشت و زننده بود که نشان می‌داد اینها چه خانواده‌ ی کثیفی هستند و به هیچ چیز پایبندی ندارند.

وقتی سوابق بعد از انقلابش را بررسی کردم، متوجه شدم در سال ۱۳۵۸ که‌هادوی دادستان کل بود، او و مهندس رضوی از طرف سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ‌برای کمک به‌هادوی معرفی شده بودند. پس از مدتی هم به رکن دوم ارتش ملحق شدند؛ یعنی جایی که تمام اسناد سری مربوط به مستشارهای آمریکایی، کارهای انجام گرفته، دستورها و خلاصه تمامی‌اطلاعات و ضد اطلاعات ارتش در آنجا نگه‌داری می‌شد.

نقش سازمان سیا در انفجار

بررسی پرونده‌ی کشمیری نشان می‌داد که او پس از مدتی به ستاد نیروی هوایی ملحق شده است. ساختمان مرکزی سیا در ایران، در همان ستاد قرار داشت. ساختمان نه طبقه‌ی زنبوری که ابراهیم یزدی در ۱۲/۱۱/۵۷ درباره‌ی آن برایم تعریف کرده و گفته بود تمامی‌اسناد سیا درباره‌ی ایران و کل خاورمیانه در آنجا قرار دارد و باید حفظ شود. آن زمان من به‌عنوان دادستان انقلاب آنجا را لاک و مهر کرده بودم. اما همان‌طور که گفتم تنها تا یازدهم اردیبهشت ۱۳۵۸ این سمت را داشتم.

یک شب بچه‌های حفاظت اطلاعات در جلوی ستاد نیروی هوایی، کشمیری را با یک کیف سامسونت گرفته بودند که محتوی اسناد فوق‌سری سیا بود. باقری، فرمانده‌ نیروی هوایی او را بازداشت می‌کند. اما وی اذعان می ‌دارد که حزب این اسناد را خواسته است و از آنجایی هم که وزیر مشاور معرف ایشان بود، باقری صلاح نمی‌ داند که او را در بازداشت نگاه دارد. چند روز بعد هم کشمیری، معاون وزیر مشاور در امور اجرایی می‌شود. در حالی که تا آن تاریخ، تا آنجا که من اطلاع دارم سابقه نداشت وزیر مشاور، معاون داشته باشد و فقط یک رئیس دفتر در اختیار او بود. کمی ‌بعد هم پیش نماز رجایی می‌گردد.

براساس تحقیقات من، در روز حادثه، همه‌ی افراد حاضر در دفتر نخست‌وزیری، پشت میزی بزرگ و طویل نشسته بودند. یک سر میز مرحوم رجایی نشسته بود؛ سپس نخست‌وزیر، یعنی مرحوم باهنر، بعد از آن آقای مهدوی، وزیر کشور، که آن روز دیر رسیده بود. پس از آن رئیس شهربانی و دبیر شورای امنیت، خسرو تهرانی. بعد از آن هم دو طرف میز تا آخر نماینده‌ی نیروها نشسته بودند. مطلب مشترکی که همه‌ی آنها در بازجویی گفتند، این بود که در آن جلسه، کشمیری، منشی شورا بوده و در قسمت جلو، جای خسرو تهرانی نشسته بود. صندلی خسرو تهرانی هم در انتهای غربی میز نشسته قرار داشت. کشمیری کیفش را می‌ گذارد؛ بعد برمی‌خیزد، چای می ‌ریزد و جلوی مرحوم رجایی و باهنر می‌گذارد. سپس چند دقیقه ‌ای با تهرانی در گوشی نجوا می ‌کنند. آنگاه به انتهای سالن می‌ رود و درست زمانی که قصد داشته است از اتاق خارج شود، بمب منفجر می‌گردد.

برد ماده‌ی منفجره حداکثر دو یا سه متر بوده است. چند نفر از حاضرین از جمله معاون فرمانده‌ ژاندارمری و مرحوم دستجردی، رئیس شهربانی نیز که در زمان حادثه، نزدیک باهنر نشسته بودند، زخمی‌شدند، اما برای بقیه اتفاقی نیفتاد. متخصصین هم می‌گفتند بمب فقط در محدوده‌ای حداکثر تا سه متر قدرت تخریب داشته است. با این همه، برای کشمیری که در دورترین فاصله از آن قرار داشت، جسدی ساخته بودند که فقط یک کیسه خاکستر بود!

بی‌شک او با اتومبیلش که در بیرون قرار داشت از صحنه‌ی حادثه فرار کرده و با خانواده‌اش از کشور خارج شده بود. در صورتی که عده‌ای سعی می‌کردند او را جزء شهدای واقعه به شمار آورند.

مرحوم ربانی از من خواست درباره‌ی این قضیه تحقیق کنم. چون، من گفته بودم که قاضی اهل این حرف‌ها نیست. نه اینکه سوء‌نیت داشته باشد، در واقع اصلاً این کاره نیست. توان کار را ندارد. بعد هم گفتم اگر شما از من می‌خواهید چنین کاری انجام دهم، شرط‌هایی دارم. اول اینکه باید یکی از ساختمان‌های مصادره‌ای را در جای مناسب که از نظر امنیت و حفاظت تأمین باشد، در اختیارم قرار دهید. صدو پنجاه نفر نیروی سپاهی، پنج اتومبیل و دو میلیون تومان هم پول نقد نیاز دارم تا تحقیقات را شروع کنم. دادگستری و دادسرای انقلاب را هم قبول ندارم. به همین خاطر برای بازجویی افراد،  باید جای مطمئن در اختیارم باشد. در ۴۸ ساعت اول بازجویی هم نیاز به کمترین آزاری نیست. راحت می‌شود طرف را به راه آورد. در نهایت هم در کمتر از ۷۲ ساعت حقیقت را می‌گوید.

آقای ربانی هم پذیرفت و رفت، اما تا یک هفته خبری نشد. بعد هم محافظین من گفتند: آقای نبوی، که همه کاره‌ی نخست وزیری است یک پیکان فرستاده که هر کدام از لاستیک‌های آن به یک طرف می‌رود و فرمانش هم لق هست. من هم گفتم ماشین را پس بفرستند. چون من که آن را برای خودم نمی‌خواستم. مایل بودم روند کار تسریع شود. بعد هم اطلاع دادم که دیگر حاضر به ادامه‌ی کار نیستم. در شورای مرکزی حزب، در حضور آقای ‌هاشمی، مقام رهبری و مرحوم املشی هم گفتم که دیگر به تحقیقات ادامه نمی‌دهم.

اما مطلبی که می‌خواهم در اینجا بگویم این است که کشمیری عضو سیا بود. نخست‌وزیری را هم سیا منفجر کرد، اما به این راحتی حاضر نبود کشمیری را قربانی کشتن رجایی کند. رجائی در رفت و آمدهایش گاهی روی ترک موتور این و آن سوار می‌شد. می‌توانستند به راحتی او را بزنند. اینکه منافقین بمب‌گذاری را به خودشان نسبت دادند، پوششی برای کشمیری بود. حالا او رفته است اما شما بدانید امریکا در درون دولت، فردی به مراتب قوی‌تر از کشمیری دارد. در غیر این صورت کشمیری را قربانی این کار نمی‌نمود. بلکه، سعی می‌کرد او را در دستگاه نگاه دارد. پس آدمی‌به مراتب قوی‌تر دارد که ممکن است آقایان بیست سال دیگر متوجه شوند. زمانی این حرف را در حضور آقای مسیح مهاجرانی گفتم، ایشان ناراحت شد و گفت: «چرا به دیگران چنین نسبت‌هایی می‌دهی». گفتم: «من با کسی کاری ندارم. فقط نظر خودم را می‌گویم».

سال ۱۳۷۱ یازده سال بعد از انفجار، موجی رسانه‌های اروپایی و آمریکایی را برداشت. یکی از مقامات سیا اعلام کرده بود که نخست‌وزیری ایران و حزب جمهوری اسلامی ‌را عوامل خود ما منفجر کردند. آن وقت روزنامه‌ی جمهوری شروع به چاپ مقالاتی علیه آمریکا نمود. آن روز به آقای مهاجری گفتم: «یادت هست من در سال ۱۳۶۰ و یک ماه بعد از حادثه این حرف را زده بودم؟»

منبع:سایت تاریخ انقلاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد