شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

روایت مقام معظم رهبری از حضور آیت­ الله میرزا جواد آقا تهرانی در جبهه/ شهید برونسی چه دستوری به میرزا جواد آقا داد؟

روایت مقام معظم رهبری از حضور آیت­ الله میرزا جواد آقا تهرانی در جبهه/ شهید برونسی چه دستوری به میرزا جواد آقا داد؟


به گزارش دفاع پرس از خراسان رضوی، حاج میرزا جواد آقاى تهرانى، یکی از بزرگ‌ترین مفسران قرآن در تاریخ علمی تشیع است؛ که در فقه و اصول نیز از جایگاهی فرهیخته برخوردار است.
این سالک وارسته و عالم ربانی در سال۱۲۸۳ شمسی در تهران متولد شد.

میرزا جواد آقا، تحصیل خود را در تهران آغاز کرد و بعد از دریافت گواهی سیکل، برای فراگیری علوم دینی رهسپار قم و حضور در حوزه علمیه آن شد. پس از چند سال سکونت و گذراندن مقدمات و بخشی از دروس سطح علوم حوزوی، عازم نجف شد و به مدت دو سال به کسب معارف در محضر اساتید بزرگ آن دوره پرداخت. پس از این مدت به توصیه مادرش به تهران بازگشت و تشکیل خانواده داد. در همان ایام به مشهد عزیمت کرد و در جوار حرم رضوی اقامت گزید.

در مدت ۵۶ سال اقامت در مشهد مقدّس در بین سال‌های ۱۳۱۲ تا ۱۳۶۸ شمسی و بهره‌مندی از کلاس‌های درس اساتید، عهده‌دار کرسی تدریس در زمینه فقه، اصول، معارف و تفسیر به مدت ۴۵ سال شد.

ایشان انسانی وارسته‌ای بود که حتی دانش بالایش او را عاملی برای جدا دانستن خود از شاگردانش نمی‌دانست؛ به همین علت در جلسات تدریس هم‌سطح با شاگردانش می‌نشست. هیچ‌گاه به کسى، حتى به فرزندانش دستور نمى‌داد.

از این که او را با عنوان «آیت‌الله» خطاب کنند، پرهیز می‌کرد. حتی روزى به خانه واعظى که در منبر از ایشان تجلیل کرده و از او به عنوان آیت‌الله نام برده بود رفت و از وى خواست که دیگر در منبر از ایشان نام نبرد. اجازه دست‌بوسی به کسی نمی‌داد و اگر کسى بى‌اطلاع از این روحیه و یا ناگهانى دستش را مى‌بوسید، سخت آزرده مى‌شد. مهربان و خوش‌رفتار بود و هرگز کسی را آزرده نکرد. هرگز از کسى به بدى یاد نکرد و به هیچ شخصی رخصت غیبت نمى‌داد. حتى‌الامکان هم‌ردیف شاگردان بر زمین مى‌نشست و براى خود جاى مخصوص و ممتازى درنظر نمى‌گرفت.

همچنین میرزا جوادآقا تهرانی، در راستای پشتیبانی از نظام جمهوری اسلامی، در سال های آخر زندگی و با همان قدّ خمیده و کمانی، چهار بار در جبهه نبرد حاضر شد و لباس بسیجی به تن کرد. ایشان روزی چهارده گلوله خمپاره به نام چهارده معصوم شلیک می کرد که کاملاً به هدف اصابت می­کرد. خود مرحوم میرزا جوادآقا نقل کرده است: «روزی قرار شد خمپاره بزنم. مجبور شدند به علت خمیدگی پشتم، چهار پایه ­ای بیاورند و من روی آن قرار گرفتم و یک نفر هم از پشت دو گوش مرا گرفت و من گلوله را در لوله آن انداختم».

آری، به جبهه رفتن بنده صالحی مانند آیت اللّه تهرانی، صدها معنا داشت و چه بسیار، اشکالات واهی را جواب می داد و چه شک و تردیدها را برطرف می نمود و چه آثار خوبی برای رزمندگان به جا می گذاشت.

میرزا جواد آقای تهرانی از عالمان بزرگی است که به حق می‎توان او را «فقیه عارف» نامید. مرحوم میرزا جواد آقا گرچه از نظر فلسفی و عرفانی مشرب خاصی داشت و به حکمت متعالیه و عرفان ابن عربی نقدهایی وارد می‎دانست و حتی در کتاب «عارف و صوفی چه می‎گویند؟» به نقد آرای فیلسوفانی مثل ملاصدرا پرداخت، ولی هیچ‎گاه از کار فلسفیدن و تفکر فلسفی و بهره بردن از استدلال عقلی فاصله نگرفت.

آیت‌الله حاج میرزا جواد آقاى تهرانی، روز شنبه ۲ آبان ۱۳۶۸ مطابق 23 ربیع الاول 1410 چهره بر نقاب خاک کشید و دوست‌داران و ارادتمندان اولیای الهی را در ماتمی عظیم فرو برد. قبرستان بهشت رضای مشهد، مدفن این عالم برجسته­ ی شیعی است.

خاطرات

الله اکبر میرزا جواد آقا تهرانی پای خمپاره‌انداز

گاهی یک روحانی مسن و پیرمرد، اثرش از روحانی جوان بیشتر است. یکی از علمای محترم مشهد، از مسنّین علمای مشهد که حتما اغلب آقایان می‌شناسند، آقای حاج‌میرزا جواد‌آقای تهرانی، مردِ ملّا، پیرمردِ پشت‌خمیده‌ی با‌ عصا، ایشان چند بار جبهه رفته.

یک‌بار ایشان از جبهه برگشتند آمدند تهران، می‌رفتند مشهد، با بنده ملاقات کردند. خدمت امام رسیدند به من گفتند که من وقتی رفتم جبهه، دیدم بچه‌ها من را به چشم یک پیرمرد نگاه می‌کنند، گفتم نخیر از من هم کار بر می‌آید. بعد به من گفتند که پس شما پای خمپاره بیایید، آقای آقا‌میرزا جواد‌آقا را بردند پای خمپاره. ایشان گلوله‌ی خمپاره را می‌انداختند توی خمپاره و پرتاب می‌شد و می‌خورد به دشمن. خب خمپاره‌انداز، خوب است دیگر. خمپاره‌زنی، یک کار رزمی، شما ببینید چقدر در روحیه‌ی این جوانها اثر می‌کند، چه جانی به اینها می‌دهد.

آن جوانی که می‌بیند این پیرمرد ۸۰ ساله با محاسن سفید، پشتِ خمیده، عصا به‌دست آمده پای خمپاره ایستاده و خمپاره می‌زند، این جوان دیگر ممکن نیست که از مقابل دشمن برگردد عقب و احساس ترس بکند. آقایانی که بودند می‌دانند دیگر، چون خمپاره صدا دارد و معمولاً آن کسی که خودش خمپاره را می‌اندازد سرش را می‌برد عقب و گوش ها را می‌گیرد، ایشان می‌گفت خمپاره را که می‌زدم، برای این‌که صدای خمپاره توی گوشم نپیچد، وقتی گلوله خمپاره می‌خواست بیرون بیاید فریاد می‌زدم الله‌اکبر. منظره را مجسم کنید یک پیرمردِ عالمِ محاسن‌سفیدی، پای خمپاره ایستاده هی خمپاره می‌زند، هی می‌گوید الله‌اکبر.

از بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ 1366/8/26

من هم می­ خواهم در صف ابراهیمیان باشم

هنگامی که برای عزیمت به جبهه‌های جنگ به ایشان گفته شد که آقا حال شما مساعد نیست و کهولت سن اجازه نمی‌دهد که در صف رزمندگان اسلام باشید، در پاسخ گفتند: به این مسئله واقف هستم اما می­ خواهم مثل آن پرستویی باشم که موقع پرتاب حضرت ابراهیم (ع) به طرف آتش، یک قطره آب به منقار خود گرفته بود، به او گفتند کجا می­ روی؟ گفت: می­ روم این قطره آب را روی آتش بریزم!

گفتند: این قطره آب که در این انبوه آتش اثر نمی‌گذارد، پرستو گفت: من هم می‌دانم تأثیر ندارد، اما می‌خواهم ابراهیمی باشم.

سپس اضافه می‌کردند. من هم می‌دانم که در جبهه تأثیر چندانی ندارم اما منهم می‌خواهم در صف ابراهیمیان زمان باشم.

یکبار هم که روی یک بلندی ایستاده بودم. دیدم از طرف تلویزیون با دستگاه ضبط و فیلم به نزد من آمدند گفتم چرا آمدید؟

لابد می­ خواهید بپرسید من کی هستم ولی من خود را معرفی نمی­ کنم شما بی جهت خود را معطل نکنید!!

شفاعت میرزا جواد آقا شرط گرفت عکس

در جبهه یک نوجوان بسیجی خدمت ایشان ‌رسید و گفت آقا بیائید با هم یک عکس بگیریم، ایشان ‌فرمایند: من به شرطی با شما عکس می‌گیرم که یک قول به من بدهید؛ قول بدهید وقتی فردای قیامت دست جواد را می‌گیرند که به طرف جهنم ببرند، بیائید و مرا شفاعت کنید!

آن جوان قول داد و بعد آقا با او عکس گرفت.

دستور شهید برونسی به میرزا جواد آقا

مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند، به دلیل تواضع زیادشان امام جماعت نمی شدند مگر به زور.

ایشان به ما می فرمود: شما از من جلوتر هستید. خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ­ها داشت.

یک شب ایشان به تیپ امام جواد(ع) آمدند و سخنرانی کردند. بعد که سخنرانی تمام شد، موقع نماز بود، اما قبول نمی ­کردند بروند جلو و امام بایستند. آقای برونسی گفت: آقا! بروید و امام باشید. علامه فرمود: شما دستور می­ دهی؟

آقای برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می­ کنم. علامه گفت: نه پس خواهش را نمی­ پذیرم.

بچه­ ها گفتند: خوب آقای برونسی! مصلحتا بگوئید دستور می­ دهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت سر این عارف بزرگ نماز بخوانیم.

شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز.

بعد از نماز، علامه حال عجیبی داشت، شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک می ریخت، می فرمود: دوست عزیزم از جواد فراموش نکنی و حتماً ما را شفاعت کن.

شلیک گلوله با خرج ذکر توسط میرزا جواد اقا

روز اولی که میرزا جواد آقا تهرانی، عضو مجلس خبرگان رهبری به جبهه آمده بودند، من ایشان را شناختم. دیگران فکر می­ کردند ایشان یک روحانی پیر معمولی است که به اهواز آمده و با آن قد خمیده، عصازنان به رزمنده­ ها پیوسته است! یکی دو نفر هم همراهشان بودند.

یک روز بعد از نماز گفتند حاج آقا می­ خواهند بروند خط! من گفتم: با من بیایید! فرمانده اجازه داد و ما عازم خط شدیم. من ایشان را به سنگری که خودم ساخته بودم بردم. سنگر هم با فاصله از قبضه بود. چرا که پس از آنکه ما ده تا گلوله می­ زدیم، عراقی ها دویست تا گلوله در همان جا خالی می­ کردند! برای همین پای قبضه با بلوک سنگر یک نفره ­ای ساخته بودیم که به محض شروع آتش باران عراق، توی آن جاگیر می­ شدیم و دیگر امکان هیچ تحرکی هم نداشتیم!

میرزا جواد گفتند من هم می­ خواهم شلیک کنم! گفتم: شما همین جا باعث تقویت روحیه ما هستید و همین جنگ است!

ایشان گفت: نه سلاح کو؟ کو دشمن؟ ایشان را پای قبضه بردیم. به بچه ها سپردم که ده پانزده تا گلوله با ایشان بزنیم و فوراً ایشان را به عقب منتقل کنیم.

جلوتر از ما، در نزدیکی دشمن، یک نفر دیده بان مستقر بود و به ما تصحیح تیر می داد. حاج آقا گفتند: من می­ خواهم گلوله را بیاندازم! گلوله ها هم سنگین بود و برایشان مشکل بود. لذا کمک کردیم و گلوله را تا کمر وارد لوله خمپاره کردیم و بعد تحویل حاج آقا دادیم. ایشان چند ثانیه گلوله را نگه داشتند و این دعا را زمزمه کردند: « یا محمد یا علی یا علی یا محمد اکفیانی فانکما کافیان وانصرانی ...» منتظر ماندیم که صدای دیده­بان از بیسیم بیاید و تصحیح بدهد که گفت: "اوه ! اوه ! امروز چه کار دارید می­ کنید؟" ایشان نمی دانستند که میرزا جواد آقا آنجا هستند. خمپاره اول به یک انبار مهمات خورده بود! دومی و سومی و چهارمی و پنجمی هم به همین طریق، همگی به اهداف مهمی برخورد کردند که دیده بان به ما خبر می­ داد.

منبع کتاب آیینه اخلاق

تلکیفی که امام برای آیت الله خامنه‌ای تعیین کرد/ رجزخوانی رهبر انقلاب برای صدام

تلکیفی که امام برای آیت الله خامنه‌ای تعیین کرد/ رجزخوانی رهبر انقلاب برای صدام

به گزارش عمارنامه،  ایرانی‌ها هنوز هم 31 شهریور 1359، بمباران فرودگاه‌های کشور را روز آغاز رسمی جنگ می‌دانند. در عراق 19 شهریور 1359 روزی که میمک ایران را اشغال کردند روز آغاز جنگ است؛ اما در حقیقت جنگ به طور رسمی از 16 شهریور 1359 با حمله‌ی عراق به منطقه خان لیلی در استان کرمانشاه آغاز شد. روزی که فردایش بنا بود آیت‌الله خامنه‌ای در مراسم سالگرد 17 شهریور در بهشت زهرا سخن بگوید و بنی صدر (رئیس جمهور وقت) در میدان شهدا.

 
* سخنرانی 17 شهریور
 
پس از کشمکش‌های فراوان میان حزب جمهوری و رئیس جمهور بنی صدر، علی رغم میلش محمدعلی رجایی را به نخست وزیری برگزید. کشمکش‌ها تا آغاز جنگ و پس از آن بر سر انتخاب وزرا ادامه داشت. اطرافیان رئیس جمهور وعده افشاگری در سخنرانی17 شهریور می‌دادند. صبح 17 شهریور آقای خامنه‌ای در بهشت زهرا سخن گفت.
 
 جنگ
 
محمدعلی رجایی پس از کشمکش‌های فراوان نخست وزیر شد 

«در مراسم صبح، قرائت پیام امام و پیام نخست وزیر و سخنان آقای خامنه‌ای، نور امید و روشنایی برای مردم بود، اما متاسفانه خواست مردم تهران که عمدتا از اقشار محروم جامعه بودند و با شور و هیجان زیادی در اجتماع بعدازظهر شرکت داشتند، برای شنیدن حرف‌های امیدوار کننده، تحقق نیافت و بنی صدر در مراسم گرامیداشت این روز تاریخی و اثرگذار با سخنانی تند و بی‌پروا، آتش التهاب و تشنج را بار دیگر در کشور شعله‌ور ساخت و دامنه‌ی اختلافات بین مسئولان را با شعاع گسترده‌ای در سطح جامعه پخش کرد. بنی صدر با ادعای اینکه مردم از من خواسته‌اند در مورد مسائلی نظیر عدم تفاهم با نخست وزیر و کابینه، حزب جمهوری اسلامی، آزادی‌های سیاسی، انحصارگری گروه‌ها و وضع آینده مملکت و... سخن بگویم، به طرح دیدگاه‌هایش پرداخت و در سخنرانی طولانی خود به تمام نیروها و نهادهای انقلابی توهین کرد. وی با اشاره به یک گروه اقلیت انحصارگر و قدرت طلب، مجلس و دولت را وابسته به این گروه دانست و وزرای معرفی شده را مورد اهانت قرار داد و با ترسیم جامعه مورد نظر خود تا توانست فضای عمومی بین مسئولان انقلاب را توام با اختلاف و تخاصم نشان داد و تقریبا هیچ راهی برای تفاهم نگذاشت. کم نبودند آنهایی که این سخنان رئیس جمهور را چرخشی علنی در مواضع وی پنداشتند و پیامدهای آن را برای آینده، نگران کننده می‌دیدند.» (1)
 
 
 
جنگ 
 
سخنرانی آیت الله خامنه‌ای در سالگرد 17 شهریور، بهشت زهرا. 
مراسم صبح بی حاشیه بود اما اطرافین بنی صدر وعده‌ی افشاگری در سخنرانی بعداز ظهر داده بودند.
 
 
 *کشمکش‌هایی تا آغاز جنگ

هاشمی رفسنجانی: «هنگام سخنرانی بنی صدر در مراسم 17 شهریور، ما در منزل شهید بهشتی مهمان بودیم و این سخنان را از طریق رادیو شنیدیم و البته سخت متاثر شدیم. همان جا به پیشنهاد جمع، تلفنی از حاج احمد آقا خواستم امام درباره‌ی جواب گفتن ما به آن اظهارات، نظر بدهند و جواب رسید که امام فرمودند با توجه به تخلف بنی صدر از دستور حفظ حرمت دیگران، در جواب گفتن آزادیم. بعد از این اجازه، ما کوشیدیم نظرات خود را با مردم در میان بگذاریم و من مشخصا در مصاحبه‌ای که یک روز بعد انجام شد، به ابعاد مختلف سخنان بنی صدر پرداختم و اشکالات آن را بازگو کردم.»

بهشتی، باهنر و هاشمی رفسنجانی در مصاحبه‌ها و سخنرانی‌ها به حرف‌های بنی صدر پاسخ دادند اما آقای خامنه‌ای مصاحبه و سخنرانی نکرد. (2)
 
جنگ
 
سخنرانی رئیس جمهور وقت، ینی صدر در سالگرد 17 شهریور، تهران، میدان شهدا.
آنچه بنی صدر گفت کشور را در التهاب سنگین فرو برد.

 

 
* برکناری صیادشیرازی

یکی دیگر از اتفاقات این ایام برکناری صیادشیرازی از فرماندهی قرارگاه مشترک سپاه و ارتش در غرب کشور بود. بنی صدر که پیشتر می‌گفت نبوغ صیاد شیرازی را خودش کشف کرده است، پس از یک حادثه پرتلفات در غرب کشور بر صیاد شیرازی خشم گرفت و او را برکنار کرد. آقای خامنه‌ای نگران برکناری صیاد شیرازی بود که ناگهان جنگ آغاز شد.(3)
 
اما در اصل سرآغاز این تقابل را می‌توان از آنجایی دانست که شهید «صیاد شیرازی» برای برخورد با ضد انقلاب مسلح در کردستان « قرارگاه شمال غرب » را راه انداخته بود ولی این اقدام همواره خار چشم بنی صدر و یارانش بود. سرگرد صیاد شیرازی پس از روزها مقاومت و جنگ بی امان با ضدانقلاب در سایه‌ی این قرارگاه در حالی که مجروح شده بود نامه‌ای از فرماندهی دریافت کرد که خواستار انحلال قرارگاه شمال غرب شده بود!
 
 جنگ

صیاد کاری را کرد که خیلی از حزب اللهی‌ها در مواجهه با مانع تراشی‌های به ظاهر قانونی می‌کنند و به فرماندهی نوشت که سرکارم می‌مانم و نمی‌روم تا از تهران و شورای عالی دفاع دستور برسد. بنی صدر نامه شهید صیاد را که از مافوق خود سر پیچی کرده بود خدمت حضرت امام برد و گفت: «صیاد شیرازی تمرد کرده.» حضرت امام به بنی صدر فرموده بودند: «با ایشان طبق مقررات رفتار کنید». «مقررات یعنی چه؟ نه تنها برکناری با قاطعیت، بلکه گرفتن درجه و حتّی دادگاهی کردن»
شرایط را در نظر بگیرید؛ شهید صیاد با ابتکار خودش قرارگاهی راه انداخته و نیروهای مستعد را برای عقب زدن ضد انقلاب به کار گرفته و مناطق وشهرهای زیادی را آزاد کرده، ولی با پاپوش جریان نفاق برای تعطیلی آن،‌ حال نه تنها تشویق نمی‌شود بلکه با دستور امام به توبیخ و برکناری و تمرد متهم می شود. همان کسانی که مانع برخورد با ضد انقلاب بودند حالا برخورد تحقیر آمیز با صیاد را با دست آویز قرار دادن تصمیم حضرت امام دنبال می کردند.
  
* حمله‌ی هوایی در 31 شهریور

تا روز 31 شهریور که هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد و پایگاه‌های هوایی کشور را بمباران کرد، مهمترین مسئله کشور کشمکش‌های سخنرانی‌ 17 شهریور بود. حمله‌ی هوایی هواپیماهای عراق در 31 شهریور موقتا بحث‌های اختلافی را کنار زد. آقای خامنه‌ای در زمان حمله‌ی هوایی در کارخانه‌ای در نزدیکی فرودگاه مهرآباد سخنرانی داشت؛ «منتظر آغاز سخنرانی بودم که ناگهان صدا[یی آمد] و محافظان آمدند گفتند که چند هواپیمای شکاری در آسمان دیدند. سخنرانی را برای تقویت روحیه‌ی کارگران انجام دادم و بعد به اتاق جنگ ستاد مشترک رفتم تا در جلسه تصمیم بگیریم چگونه به مردم اطلاع بدهیم. تصمیم جمعی بر این شد که من به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع و کسی که هر هفته در نماز جمعه با مردم سخن می‌گفتم و مردم با صدای و مطالبم آشنا بودند مطلب را با آنها در میان بگذارم. اطلاعیه را خودم نوشتم و با صدای خودم خواندم که بارها از رادیو پخش شد و مردم کشور اطلاع پیدا کردند که ما در حال جنگیم.»(4)

*جلسه ناامیدکننده در ستاد مشترک

آقای خامنه‌ای: «در روزهای سوم چهارم جنگ بود، توی اتاق جنگ ستاد مشترک، همه جمع بودیم؛ بنده هم بودم، مسئولین کشور؛ رئیس جمهور، نخست وزیر - آن وقت رئیس جمهور بنی‌صدر بود، نخست وزیر هم مرحوم رجائی- چند نفری از نمایندگان مجلس و غیره، همه آنجا جمع بودیم، داشتیم بحث می‌کردیم، مشورت می‌کردیم. نظامی‌ها هم بودند. بعد یکی از نظامی‌ها آمد کنار من، گفت: این دوستان توی اتاق دیگر، یک کار خصوصی با شما دارند. من پا شدم رفتم پیش آنها. مرحوم فکوری بود، مرحوم فلاحی بود - اینهائی که یادم است - دو سه نفر دیگر هم بودند. نشستیم، گفتیم: کارتان چیست؟ گفتند: ببینید آقا! - یک کاغذی در آوردند. این کاغذ را من عیناً الان دارم توی یادداشت‌ها نگه داشته‌ام که خط آن برادران عزیز ما بود - هواپیماهای ما اینهاست؛ مثلاً اف ۵، اف ۴، نمی‌دانم سی ۱۳۰، چی، چی، انواع هواپیماهای نظامىِ ترابری و جنگی؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از این نوع هواپیما، مثلاً ما ده تا آماده‌ی به کار داریم که تا فلان روز آمادگی‌اش تمام می‌شود. اینها قطعه‌های زود تعویض دارند - در هواپیماها قطعه‌هائی هست که در هر بار پرواز یا دو بار پرواز باید عوض بشود-  می‌گفتند ما این قطعه‌ها را نداریم. بنابراین مثلاً تا ظرف پنج روز یا ده روز این نوع هواپیما پایان می‌پذیرد؛ دیگر کأنه نداریم. تا دوازده روز این نوعِ دیگر تمام می‌شود؛ تا چهارده پانزده روز، این نوع دیگر تمام می‌شود. بیشترینش سی ۱۳۰ بود. همین سی ۱۳۰ هائی که حالا هم هست که حدود سی روز یا سی و یک روز گفتند که برای اینها امکان پرواز وجود دارد. یعنی جمهوری اسلامی بعد از سی و یک روز، مطلقاً وسیله‌ی پرنده‌ی هوائی نظامی - چه نظامی جنگی، چه نظامی پشتیبانی و ترابری - دیگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما این است؛ شما بروید به امام بگوئید. من هم از شما چه پنهان، توی دلم یک قدری حقیقتاً خالی شد! گفتیم عجب، واقعاً هواپیما نباشد، چه کار کنیم! او دارد با هواپیماهای روسی مرتباً می‌آید. حالا خلبانهایش عرضه‌ی خلبانهای ما را نداشتند، اما حجم کار زیاد بود. همین طور پشت سر هم می‌آمدند؛ انواع کلاسهای گوناگون میگ داشتند.
 
جنگ 
 
 تیمسار فلاحی از فرماندهان ارتش.
گزارش فرماندهان ارتش به آقای خامنه ای بسیار ناامید کننده بود  

گفتم: خیلی خوب. کاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! این آقایان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظامی‌مان دست اینهاست. اینها اینجوری می‌گویند؛ می‌گویند ما هواپیماهای جنگیمان تا حداکثر مثلاً پانزده شانزده روز دیگر دوام دارد و آخرین هواپیمایمان که هواپیمای سی ۱۳۰ است و ترابری است، تا سی روز و سی و سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد. بعدش، دیگر ما مطلقاً هواپیما نداریم. امام نگاهی کردند، گفتند - حالا نقل به مضمون می‌کنم، عین عبارت ایشان یادم نیست؛ احتمالاً جائی عین عبارات ایشان را نوشته باشم - این حرفها چیست! شما بگوئید بروند بجنگند، خدا می‌رساند، درست می‌کند، هیچ طور نمی‌شود. منطقاً حرف امام برای من قانع کننده نبود؛ چون امام که متخصص هواپیما نبود؛ اما به حقانیت امام و روشنائی دل او و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم، می‌دانستم که خدای متعال این مرد را برای یک کار بزرگ برانگیخته و او را وا نخواهد گذاشت. این را عقیده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اینها - حالا همان روز یا فردایش، یادم نیست - گفتم امام فرمودند که بروید همین‌ها را هرچی می‌توانید تعمیر کنید، درست کنید و اقدام کنید.
همان هواپیماهای اف ۵ و اف ۴ و اف ۱۴ و اینهائی که قرار بود بعد از پنج شش روز به کلی از کار بیفتد، هنوز دارد تو نیرو هوائی ما کار میکند! بیست و نُه سال از سال ۵۹ میگذرد، هنوز دارند کار میکنند! »  (5)

*آتش جنگ

هواپیماهای ارتش صدام 31 شهریور فرودگاه مهرآباد و تعدادی دیگری از فرودگاه‌های کشور را زدند و بعد نیروهای زمینی‌اش از مرزها گذشتند و خاک ایران را اشغال کردند. مردم ایران پس از پشت سر گذاشتن 587 روز پرالتهاب درگیر جنگی شدند که پنج استان کشور را فراگرفت. خوزستان اصلی‌ترین محور حمله‌ی عراقی‌ها بود و رسیدن به اهواز، مرکز استان ثروتمند و نفتی خوزستان، ایده‌آل ترین وضع برای ارتش صدام و بدترین اتفاق برای ایرانی‌ها بود. در سایر جبهه‌ها هم اوضاع بسیار نابسامان بود. عراقی‌ها در شمال خوزستان تا پای پل کرخه پیش آمده بودند و دزفول، شوش و اندیمشک را تهدید می‌کردند و با خمپاره انداز و توپ می‌زدند. در جنوب خوزستان، عراقی‌ها به دروازه خرمشهر رسیده بودند، اما مقاومت مدافعان هنوز به شهر راه نیافته بودند. در استان ایلام، مهران، دهلران و نفت شهر اشغال شده بودند و در استان کرمانشاه، قصرشیرین و سومار، ضدانقلاب پاوه و نوسود (در شمال کرمانشاه) هم با آندن عراقی‌ها جان گرفته و عملیات‌هایشان را بیشتر کرده بودند. ضدانقلاب در شهرهای استان‌های کردستان و آذربایجان غربی هم فعال‌تر شده بود. اما هر چه بود اهواز مرکز استان نفتی خوزستان بود و اهمیتی فوق العاده داشت و دشمن تا نزدیکی دروازه‌های شهر پیش آمده بود.
 
جنگ 
 
 بمباران فرودگاه مهرآباد، 31 شهریور 1359.
جنگی که 15 روز پیش آغاز شده بود با بمباران فرودگاه‌های کشور سراسری شد و رسمیت یافت. 
 
*پرواز به سوی اهواز

روزهای آخر هفته اول جنگ، در تهران، حجت الاسلام خامنه‌ای و دکتر چمران پیش امام تصمیمی گرفتند که در روزهای بعد سرنوشت جنگ در اهواز را تغییر داد. 
آقای خامنه‌ای: « از امام اجازه گرفتم که به جنوب بروم و مردم را برای مقابله بسیج کنم. راز رفتن ما این بود. در آن جلسه‌ای که من رفته بودم مساله را در میان بگذارم و از ایشان اجازه بگیرم، امام هم به جای اجازه، به من تکلیف کردند، یعنی گفتند برو. –که من امیدوار نبودم که آنطور به این صراحت و خوبی به من تکلیف کنند- در همان جلسه مرحوم شهید چمران هم آمده بود و او ظاهرا برای اجازه گرفتن به این معنی نیامده بود. اما وقتی من اجازه گرفتم او رو به امام کرد و گفت پس اجازه بدهید من هم بروم. امام فرمودند که مانعی ندارد.

بعد بلافاصله از منزل امام بیرون آمدیم. پیش از ظهر بود با هم قرار گذاشتیم که بعد از ظهر همان روز به اهواز برویم. البته من زودتر می خواستم بروم. او (شهیدچمران) گفت من دوسه ساعت کار دارم، چندتا دوست و آشنا و بچه‌ها را می‌خواهم با خودم بیاورم و تجهیزاتی هم که می‌خواهیم آماده کنیم و بعد از ظهر می‌رویم. من هم قبول کردم. به نظرم ساعت ۴-۳ بود که ما از فرودگاه مهرآباد به اتفاق مرحوم چمران و عده‌ای از دوستان و همراهان ایشان و چند نفری با بنده به طرف اهواز حرکت کردیم. من اهواز نرفتم که برگردم و واقعاً فکر می‌کردم که دیگر به تهران برنخواهم گشت. و به این برادران پاسدار و محافظی هم که با من بودند گفتم که برادرها من دیگر با شما خداحافظی می‌کنم و با شما کاری ندارم و شما به دنبال کار خود بروید و من هم در حال رفتن به اهواز هستم. آنها ناراحت شدند و گفتند ما هم اصلاً می خواهیم به جبهه بیاییم، با شما کاری نداریم. چون من آنان را نمی‌بردم گفتند ما می خواهیم بجنگیم و حالا که تو هم می‌روی ما هم می آییم به آنجا، منتهی به جبهه می‌رویم. گفتم خیلی خب اگر اینطور است اشکال ندارد و آنها را با این عنوان که بروند جبهه بجنگند با خود بردم، چون دیگر من محافظتی لازم نداشتم چون برای میدان جنگ می رفتم.» (6)
 
 
 
جنگ 
 
حمیدیه خوزستان، پاییز 1359. تانک به گل نشسته،‌ عراقی است.
ابتکار آب اندختن در دشت‌های خوزستان در توقف پیشروی دشمن موثر بود.
 
هر کس به اهواز می‌رسید از وضع آشفته‌ی مرکز استان خوزستان تعجب می‌کرد؛« روزی که به جنوب رفتم، وضعیت بسیار بد بود. نمی‌شود گفت بد. اصلا غم انگیز بود. همین عامل رفتن ما به جبهه بود. چون دیدیم یگان‌های زمینی یارای ایستادگی ندارند و سپاه پاسداران هم آمادگی کامل ندارد و ممکن است شهرهای بزرگ اهواز و دزفول از دست برود.» (7)
 
*انفجار فولی آباد

هشتم مهر با انفجار انبار مهمات لشکر 92 زرهی در پادگان اهواز، خاک و ترکش اهواز را فراگرفت و شهر آشفته‌تر شد. اهوازی‌ها می‌گویند ما یاد قیامت افتادیم که قرآن می‌گوید در آن زمین‌ها شخم زده می‌شوند. حسن آذری موفق خبرنگاری که تلویزیون به اهواز فرستاده بود، می‌گوید:‌«مشغول مصاحبه با آیت الله خامنه ای بودیم که کسی داخل اتاق شد و سراسیمه خبر داد ستون پنجم انبارهای مهمات را آتش زده است. وسایل‌مان را جمع کردیم و به منطقه انفجار رفتیم. منظره‌ی عجیبی بود. انبارهای بزرگ در آتش می‌سوختند و ما فقط از دور می‌توانستیم نگاه کنیم. گلوله‌ها و جبهه‌های مهمات یکی پس از دیگری منفجر می‌شوند. هیچ کس نمی‌توانست جلو برود. در روزهایی که بیش از هر وقتی به سلاح و مهمات نیاز داشتیم، همه با حسرت می‌دیدند که ان همه مهمات یک جا از بین می‌رود.» (8)
 
جنگ 
 
11 مهر 1359. اطراف سوسنگرد.
عملیات غافلگیرانه‌ای نیروهای غیور اصلی اولین عقب نشینی ده‌ها کیلومتری ارتش بعث را رقم زد.
 
*عملیات غیوراصلی

همزمان با انفجار انبار مهمات خبر رسید نیروهای دشمن در حمیدیه تجمع کرده‌اند و آماده حمله به اهواز هستند. حجت الاسلام خامنه‌ای:«دشمن به نزدیکی حمیدیه رسیده بود. سرهنگی بود که با نظامی‌ها اوقات تلخی کرده بود. گفته بود معطل چه هستید؟ چرا ایستاده‌اید؟ ایستاده‌اید که بیایند شما را سر ببرند؟ به جای اینکه اینها را تشویق کند بمانند و مقاومت کنند، یک جوری حرف زده بود که بروند. بیابان نزدیک حمیدیه پر از تانک بود.» (9) تعدادی از نیروهای سپاه خوزستان وقتی شنیدند امام گفته است مگر جوانان اهواز مرده‌اند که اهواز سقوط کند دست به کار شدند و در حمله‌ای شبانه تانک‌های دشمن را به آتش کشیدند و ارتش بعث که انتظار حمله نداشت سراسیمه عقب نشینی کردند و نیروهای ایران با کمک بالگردهای هوانیروز آنها را تعقیب کردند. عراقی‌ها از سوسنگرد و دهلاویه هم عقب‌تر رفتند و نیروهای ایران از آنها جا ماندند. وقتی به بستان رسیدند متوجه شدند عراقی‌ها حتی بستان را هم رها کرده‌اند و سمت مرز رفته بودند. جز چزابه باقی زمین‌های اشغالی آزاد شد. مردم جشن گرفتند. در سوسنگرد غوغا بود. مردم آمده بودند توی خیابان و شعار می‌دادند. شادی می‌کردند و تیر هوایی می‌زدند.
 
جنگ 

آقای خامنه‌ای:«یکی دو بار بعد از آن به سوسنگرد رفتم. عرب‌های منطقه دور ما جمع شده بودند و شعارهای حماسی می‌دادند. از حالت آنها بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم.» (10) علی غیور اصلی فرمانده این عملیات بود که در پایان عملیات به شهادت رسید و عملیات به نام او «عملیات غیوراصلی» نام گرفت. 
 
*ستاد جنگ‌های نامنظم

دکتر چمران و حجت الاسلام خامنه‌ای ستاد جنگ‎های نامظم را راه اندازی کردند. فرمانده‌ی نظامی ستاد دکتر چمران بود و آقای خامنه‌ای آنجا بود تا ستاد و دیگر نیروهایی که بنی صدر به آنها توجه نمی‌کرد و از امکانات بهره‌ای نداشتند غریب نمانند.
 
جنگ 

آیت الله خامنه‌ای:‌ « من و چمران ابتدای جنگ به محض ورود به خوزستان رفتیم پادگان لشکر 92 و اتاق جنگ را دیدیم. فرماندار و استاندار و سپاهی‌ها آنجا بودند و ما احساس کردیم که باید از همین الان شروع کنیم. لذا همان شب، ساعت یک بعد از نیمه شب، با چمران و حدود چهل پنجاه نفر دیگر، که آرپی جی داشتند، یک گروه تشکیل دادیم و رفتیم طرف جبهه‌ی دب حردان برای نفوذ در دشمن. البته آن سب هیچ کاری نتوانستیم بکنیم و ساعت 4 یا 5 صبح بود که دست خالی برگشتیم. قبل از ما یک گروه سپاهی رفته بودند داخل جنگل و آنها از وجود ما خبر نداشتند. ما دیدیم اگر ما هم برویم داخل جنگل ممکن است چون همدیگر را نمی‌شناسیم، بین مان درگیری شود و یکدیگر را بزنیم. این بود که برگشتیم. مقصود این است که از همان ساعت اول ورود شروع کردیم. بعد هم رفتیم دانشگاه اهواز(جندی شاپور) را گرفتیم و بالاخره آمدیم کاخ استانداری و آنجا را مقر خودمان قرار دادیم. چمران با افراد زیادی که همراهش بودند با توافق من و خودش فرمانده‌ی ستاد شد. من هم که فرماندهی نمی‎دانستم اگر یک وقتی می‌خواستم در عملیات شرکت کنم، زیر نظر او بودم و با فرماندهی او می‌رفتم. ایشان آنجا را به صورت ستاد کاملی درآورد و اداره می‌کرد. البته بنده هم چند ماهی آنجا بودم و کمک‎هایی هم می‌کردم و یک کارهایی انجام می‌‎دادم. لکن تشکیلات از لحاظ نظامی بر محور شهید چمران بود و بنابراین ستاد جنگ‌های نامنظم تا چندین ماه،‌یعنی تا اواخر عمر شهید چمران، نقش مهمی در جنگ‎های نامنظم داشت.» (11)
 
* رجز خوانی آیت الله خامنه‌ای در برابر دشمنان
 
 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در اولین نماز جمعه پس از آغاز دفاع مقدس با اشاره به ادعای رادیو عراق، پاسخ دشمن بعثی را اینگونه دادند:
 
 
 شنیدم دستگاه تبلیغاتی مزدور عراق پیغام داده است و سخن پراکنده است که چرا آنها که میگویند خودشان به میدان نمی‌آیند و شنیدم اسم مرا آورده است. ما میدان آمدنمان مانند میدان آمدن خائن و کافری چون صدام نیست؛ ما به سوی میدان جنگ پرواز میکنیم. آن روزی که امام اشاره کند و اجازه دهد من اول کسی خواهم بود که به میدان خواهم رفت. ما میدان جنگ را سالهاست آزموده‌ایم. آن هم با کسی از صدام قویتر و شقی تر و بر او پیروز شده‌ایم. در میدان رفتن ما شکست نیست. ما به میدان خواهیم رفت و اگر منِ شخصی، از میدان برنگردد و در آن‌جا شهید بشود یقیناً جمعِ به میدان رفته‌ها از میدان برنمیگردد مگر آن وقت که پیروز شده باشد. خدا راه شکست را به روی ما بسته است. «قل هل تربصون بنا ایها الکفار، ایها الصدام، قل هل تربصون بنا الا احدی الحُسنِیین» شما مگر دو راه در مقابل ما بیشتر میبینید؟ این هر دو راه برای ما افتخارآمیز است. یکی راه شهادت که افتخارش همیشگی و ثابت و لایزال است و دیگری راه پیروزی، پیروزی ظاهری. و هر دو برای ما پیروزی است. (12)
 
 
 
 

*پی نوشت:
 
1- اکبر هاشمی رفسنجانی، انقلاب در بحران، ص 201
2- همان. ص 202
3- احمد دهقان، ناگفته های جنگ، خاطرات شهید صیاد، ص 149تا 152.
4- خاطرات آغاز جنگ تحمیلی از زبان رهبر انقلاب، سایت مشرق، 1391/7/2
5- آیت الله سید علی خامنه‌ای، سخنرانی در دیدار با اعضای دفتر رهبری و سپاه ولی امر، 1388/5/5
6- مصاحبه روزنامه جمهوری اسلامی با حجت الاسلام خامنه ای، 1360/7/20
7- همان.
8- محسن مطلبق، نگاه شیشه ای، خاطرات حسن آذری موفق خبرنگار تلویزیون، دفتر ادبیات و هنر مقاومت، تهران، 1382، ص 95.
9-  روز پنجاه و هفتم، ص38
10-  همان، ص 40.
11- خاطرات و حکایت هایی از زندگی مقام معظم رهبری، ج اول، ص 98.
12-  مشروح خطبه‌های نماز جمعه تهران ۱۳۵۹/۰۷/۰۴ 

 
روایتی از زندگی و زمانه حضرت آیت الله سید علی خامنه ای

مجموعه ویژه نامه های دفاع مقدس

ویژه نامه فرهنگ ایثار و شهادت

دری به بهشت

خورشیدهای خاک نشین - ویژه نامه فرماندهان دفاع مقدس

عطر حماسه - ویژه نامه عملیات های دفاع مقدس

ختم ساغر - ویژه نامه وصیت نامه و دست نوشته های شهدا

مشقِ عشق - ویژه نامه ادبیات دفاع مقدس (خاطرات و شعر)

داستان مقاومت - ویژه نامه بانک صوت وفیلم به مناسبت هفته دفاع مقدس

پرسمان ویژه دفاع مقدس - ویژه نامه بانک پرسش و پاسخ

منبع:سایت راسخون

روایت فرمانده نداجا از نقش تکاوران دریایی ارتش در حماسه خرمشهر

روایت فرمانده نداجا از نقش تکاوران دریایی ارتش در حماسه خرمشهر

به گزارش عمارنامه، پس از گذشت چند دهه از حماسه آزادسازی خرمشهر وقتی از خاطره‌های ناب آن دوران می‌گوید چشمانش برق می‌زند و صدایش به هیجان درمی‌‌آید. آرزویش این است که روزی، بخشی از آن دریادلی‌ها و رشادت‌ها به‌صورت فیلم دربیایند تا خیلی‌ها با حقایق آن دوران بیشتر آشنا شوند. می‌گوید حماسه‌اش را تکاوران ارتش جمهوری اسلامی ایران آفریدند اما فیلم آن را هالیوودی‌ها ساخته‌اند! هنوز او یکی از مراجع‌ اصلی روایت مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر است؛ شهری که به گفته خیلی‌ها، وجب به وجب آن با خون شهیدان رنگین شده و از این رو زمانی «خونین‌شهر» می‌خواندنش. در سالروز آزادسازی خرمشهر پای صحبت‌های امیر دریادار دکتر حبیب‌الله سیاری، فرمانده نیروی دریایی راهبردی ارتش جمهوری اسلامی ایران نشستیم تا مروری تازه بر رخدادی تاریخی داشته باشیم؛ رخدادی که حیرت جهانیان را به همراه داشت و اقتدار و عظمت ایران اسلامی را بر همگان آشکار ساخت.
•    ورود شما به‌عنوان تکاور نیروی دریایی ارتش در چه سالی و چگونه انجام شد؟
سال ۵۳ دانشجوی دانشگاه افسری بودم و سال ۵۷ ما را برای تکاوری نیروی دریایی ارتش انتخاب کردند. یک دوره تکاوری در منجیل برگزار شد و ما تمام دوره‌های مربوط به آن شامل چتربازی، غواصی و... را در‌‌ همان دوره دیدیم. بعد هم وارد انقلاب و وقایع پس از آن شدیم.
•    پیش از آنکه تکاور نیروی دریایی ارتش شوید چه تصوری از فعالیت‌های این یگان داشتید؟
راستش من به تکاوری نیروی زمینی بیشتر علاقه داشتم. هم اطلاعاتم بیشتر بود و هم علاقه اصلی‌ام تکاوری نیروی زمینی بود اما دست تقدیر ما را به مسیر دیگری کشاند. من جزو دانشجویان بر‌تر دانشگاه بودم. از نظر ورزشی کاپیتان تیم به حساب می‌آمدم و از نظر آرم و علائم هم به‌خاطر دوره‌ها و مسئولیت‌هایی که در سمت‌های مختلف داشتم وضعیت مطلوبی داشتم. رتبه علمی‌ام هم بالا بود و این شد که مرا برای این کار انتخاب کردند. وقتی وارد این جریان شدم، دیدم اینجا هم یک دوره بسیار گسترده و حرفه‌ای دارد. حتی از دوره تکاوری نیروی زمینی هم پیشرفته‌تر و کامل‌تر بود. ما باید اینجا دوره‌های چتربازی، جنگ در دریا، جزیره و زیر و روی آب را یاد می‌گرفتیم و دوره‌های غواصی را کامل می‌کردیم. البته تکاوری نیروی دریایی ارتش هم رتبه‌بندی دارد و در رتبه آخر آن، همه‌کاره می‌شوید و از پس همه نوع رزم برمی‌آیید.
•    وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید شما کجا خدمت می‌کردید؟
من آن زمان منجیل بودم. بعد از انقلاب به دلیل اتفاقاتی که در استان‌های غربی و جنوبی افتاده بود، رفتیم آنجا تا زمانی که جنگ شروع شد. بعد رفتیم بوشهر، خرمشهر و آبادان و دیگر‌‌ همانجا ماندیم. واحد تکاوری پیش از جنگ خیلی گسترده نبود. یک گردان در بوشهر مستقر بود و یک مرکز آموزش در منجیل وجود داشت. هنگامی که در غرب بودیم در غائله‌های پیش از وقوع جنگ، یاری‌رسان مردم بودیم و وقتی جنگ شروع شد، رفتیم بوشهر. ظاهراً زمانی که ارتش هنوز به‌صورت کامل سامان نیافته بود، تکاوران نیروی دریایی ارتش جزو منظم‌ترین و سازمان‌یافته‌ترین نیروهای ارتش بودند وآنها بودند که به عنوان نخستین نیروی نظامی وارد خرمشهر ‌شدند و از آن دفاع کردند.
•    لطفا درباره مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر و حضورتان در این شهر هم توضیح دهید.
در خرمشهر پایگاهی داشتیم به نام «کشتی‌سازی شهید موسوی» درست در تقاطع کارون به اروند که هنوز هم پایگاه ما‌‌ همانجاست. جالب است بدانید مزار شهیدان پاینده و نقدی هم درست در‌‌ همانجا واقع شده. همان‌طور که می‌دانید نیروهای دریایی ما هنگام حمله انگلیسی‌ها در شهریور ماه ۱۳۲۰ مقابل آنها ایستادگی‌ کردند تا جلوی اشغال ایران را بگیرند. نیروی دریایی ارتش در‌‌ همان زمان ۷۰۰ شهید داد و این یک سند زنده است که نیروی دریایی با از‌ خودگذشتگی در شمال ایران جلوی روس‌ها ایستاد و در جنوب هم با انگلیسی‌ها مقابله کرد و حماسه آفرید. قبل از انقلاب به عنوان یک یگان نظامی آموزش‌دیده و کاملاً ورزیده در برخی نقاط به برقراری نظم کمک می‌کردیم. بعد از پیروزی انقلاب هم هر کجا لازم بود امنیت را به وجود می‌آوریم به همانجا می‌رفتیم. وقتی جنگ شروع شد، ناخدا صمدی و یگانش در بوشهر بودند اما یک گروه پیشرو در خرمشهر داشتند. قبل از اینکه جنگ به‌صورت رسمی آغاز شود ما از خرمشهر به سمت منجیل رفتیم. درست در تاریخ ۳۱ شهریور ماه ۵۹ به صورت خیلی اضطراری ما را از منجیل به تهران آوردند. سوار هواپیما شدیم و به سمت مقصد نامعلومی‌رفتیم.
 
گفته‌های فرمانده نداجا درباره نقش تکاوران دریایی در حماسه خرمشهر
 
یعنی نمی‌دانستید دقیقا چه اتفاقی افتاده و عازم کجا هستید؟
خیر، هواپیمای ما در فرودگاه مهرآباد بود که آنجا بمباران شد. هواپیما آسیب دید و مجبور شدند ما را با هواپیمای دیگری به بندرعباس بفرستند. شبانه رفتیم و در سه جزیره خلیج فارس مستقر شدیم. یکی دو روزی آنجا بودیم تا اینکه ما را دوباره به بندرعباس برگرداندند. باز ما را شبانه به‌سمت مقصد نامعلوم با تجهیزات و مهمات کامل حرکت دادند. سوار دو فروند هواپیمای سی-130 شدیم و نمی‌دانستیم کجا داریم می‌رویم. یکدفعه احساس کردم زیرپایمان را به رگبار بسته‌اند. بعداً فهمیدم رسیده‌ایم به فرودگاه شیراز. هواپیما نشست و گفتند وضعیت قرمز است و باید سریع از هواپیما خارج شوید و پناه بگیرید. صبح آمدند دنبال ما و گفتند باید بروید شوش. چون عراقی‌ها از پشت کرخه آمده‌اند و می‌خواهند از آنجا عبور کنند و شما باید جلوی پیشروی آنها را بگیرید. ما رفتیم و در آنجا با تیپ ۳ دزفول جلوی عراقی‌ها ایستادیم و نگذاشتیم دشمن از کرخه عبور کند. تقریباً چند روزی‌‌ همانجا ماندیم.
•    حالا فهمیده بودید که دیگر جنگ شروع شده؟
بله،‌‌ همان چند روز اول، ما را به‌واسطه نیازهایی که پیش می‌آمد چند باری جابه‌جا کردند و از شوش ما را به خرمشهر بردند.
•    یادتان هست چه روزی وارد خرمشهر شدید؟ وضعیت شهر را به‌خاطر می‌آورید؟
نمی‌دانم روز چندم جنگ بود اما وضعیت خرمشهر واقعا باورنکردنی بود. اصلاً نمی‌توانستیم صحنه‌ای را که جلوی چشم‌مان بود باور کنیم. اشک در چشمانم حلقه بسته بود. شاید ۱۰ روز پیش‌تر بود که ما از خرمشهر بیرون آمده بودیم و طی همین چند روز، شهر به چه روزی افتاده بود! جنگ خرمشهر بی‌سابقه بود. یعنی سابقه نداشت که این حجم آتش بر چنین مساحتی وارد شود و این همه نیرو برای حمله به یک شهر تهاجم را آغاز کنند. بارش گلوله‌های سنگین و نیمه‌سنگین برای یک لحظه در طول شبانه‌روز قطع نمی‌شد. وقتی می‌گوییم در خرمشهر یک حماسه رخ داد برای این بود که عراق آمده بود این شهر را یک‌روزه بگیرد. شاید از شلمچه تا پل نو ۱۵ کیلومتر کمتر راه باشد و این مسیر را بشود با تانک یک‌ساعته طی کرد.
•    اما همین پیشروی ۳۴ روز به طول انجامید.
بله، شما نگاه کنید ببینید که خرمشهر مگر چقدر جمعیت و گستردگی داشت و چطور می‌توانست جلوی تهاجم بی‌امان عراقی‌ها ایستادگی کند. محور اصلی این دفاع به‌عهده بچه‌های تکاور دریایی آموزش‌دیده و سازمان‌یافته نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی بود. با این حال هیچوقت نگفته‌ام ما به‌تنهایی این کار را کرده‌ایم و خدای نکرده زحمات دیگران را نادیده بگیرم. در کنار ما عشایر با تفنگ شکاری، برنو و سرپر هم بودند. شهید جهان‌آرا و بچه‌های سپاه خرمشهر هم بودند. فدائیان اسلام تحت ‌نظر شهید هاشمی هم بودند. هر کسی برای دفاع از خرمشهر جنگ می‌کرد اما یگان ما آموزش‌دیده و سازمان‌یافته بود و از همه مهم‌تر با رزم در شهر کاملاً آشنا بود. همین عامل باعث شد بتوانیم به کمک سایر مدافعان، دشمن را در چنین فضایی ۳۴ روز نگهداریم و جلوی پیشروی‌اش را بگیریم. وقتی می‌گویند خرمشهر معطر است؛ با وضو وارد شوید، برای این است که وجب به وجب آن به خون شهدا آغشته شده؛ پل نو، کشتارگاه، راه‌آهن، گمرک، ۴۰ متری، ۲۴ متری و میدان فرمانداری.
ما وارد چنین شهری شده بودیم. در چند روز پایانی مقاومت عراقی‌ها نمی‌گذاشتند هیچ قایقی سمت ما بیاید. برای همین با کمبود آب، غذا و مهمات و پشتیبانی مواجه شدیم. خیلی از بچه‌ها شهید و جانباز شدند. ناخدا صمدی که فرمانده گردان تکاوران دریایی ارتش بود، وقتی پایش تیر خورد و خونریزی داشت، نمی‌گذاشت زخمش را پانسمان کنند. می‌گفت اگر من روی زمین دراز بکشم پس چه کسی می‌خواهد بایستد و مقاومت کند؟
•    یعنی فرماندهان و سرباز‌ان چنین غیرتی از خودشان نشان می‌دادند!
بله، اصلاً بحث خرمشهر حیثیتی شده بود. ادعای ما این بود که توانسته‌ایم راهبرد دشمن را شکست بدهیم؛ دشمنی که گفته بود یک‌روزه خرمشهر را ‌می‌گیرد، سه روزه خوزستان را و هفت روزه به میدان آزادی تهران می‌رسد، در‌‌ ۳۴ روز اول جنگ در خرمشهر گیر کرد. تازه آمد و دور زد و رفت به سمت مارِد و از آنجا به کوی ذوالفقاری تا بیاید بهمن‌شیر و وارد آبادان شود. فکرش به‌هم ریخته بود و نمی‌دانست باید چه کند. این اتفاقات رخ نمی‌داد مگر با حضور فرماندهان و رزمندگانی که ازخودگذشتگی کردند، جانباز و شهید دادند تا یک حماسه خلق شود و راهبرد دشمن تغییر کند.
•    آن زمان، فرمانده گردان آقای صمدی بودند؟
بله، به ما می‌گفتند هر یک از تکاوران نیروی دریایی باید با یک گروهان سرباز معمولی برابری کند. همین الان هم همین‌طوری است. شما می‌بینید که ۱۰ نفر از تکاوران ما ۳ هزار کیلومتر دور‌تر از سواحل چابهار در سومالی با دزدان دریایی درگیر می‌شوند و طی ۴۸ ساعت مأموریت را با موفقیت به پایان می‌رسانند. ما در دفاع از سقوط خرمشهر بیش از ۷۰ شهید و ۱۰۰ جانباز داشتیم. اما این افتخار را در دنیا ثبت کردیم که راهبرد دشمن مبنی بر «تصرف خرمشهر ظرف یک روز» را شکستیم. ضربه بعدی را در کوی ذوالفقاری وارد کردیم. ضربه سوم را هم در جزیره آبادان به آنها وارد کردیم. هرچه تجهیزات نظامی داشتند از بین رفت و کلی از نیرو‌هایشان کشته شدند.
•    چطور توانستید حصر آبادان را بشکنید؟
آبادان از چهار طرف آب است و به همین دلیل به آن «جزیره آبادان» می‌گویند. وقتی دشمن وارد خرمشهر شد و نتوانست به عمق آن دست پیدا کند، شهر را دور زد و همین امر باعث شد تا جاده خرمشهر- اهواز قطع شود. بعد جاده اهواز- آبادان و آبادان- ماهشهر قطع شد تا محاصره کامل شکل بگیرد. تنها یک راه باقی مانده بود و آن هم خلیج فارس بود. نیروی دریایی ارتش از طریق خلیج فارس با هوا‌ناو‌ها و بالگرد‌ها توانست از حصر کامل آبادان جلوگیری کند. وقتی حضرت امام(ره) فرمودند حصر آبادان باید شکسته شود، یکی از دلایل موفقیت ما در روز پنجم مهر ماه ۶۰ این بود که از دریا به آبادان راه داشتیم. بچه‌های ما می‌توانستند وارد رودخانه بهمن‌شیر شوند و پشتیبانی را انجام بدهند. این مهم به‌واسطه فداکاری‌های بچه‌های تکاور و خلبانان هوا‌دریا و هوا‌ناو‌ها تحقق یافت.
•    شما شعار «راه ما راه حسین‌ است» را برای نیروی دریایی راهبردی ارتش جمهوری اسلامی ایران انتخاب کردید. راجع به این شعار توضیح بفرمایید؟
من این شعار را از‌‌ همان حماسه‌آفرینی‌های ابتدایی جنگ و مقاومت خرمشهر یاد گرفتم و وقتی فرمانده شدم این شعار را برای نیروی دریایی راهبردی ارتش جمهوری اسلامی ایران انتخاب کردم. اگر شعار ما در خرمشهر چیزی جز راه امام حسین(ع) بود، نمی‌توانستیم در مقابل دو لشکر کاملاً مجهز که به یک شهر کوچک حمله کرده‌اند با آن توان اندکمان ایستادگی کنیم. همه کسانی که کنار ما ماندند، همانند شب عاشورا آگاهانه این مسیر را انتخاب کردند و می‌دانستند که در صورت مقاومت، احتمال شهید شدنشان زیاد است. خب عده‌ای هم که اصلاً اهل جنگ و ایستادگی نبودند یا نمی‌توانستند مقاومت کنند در نهایت گذاشتند و رفتند اما خیلی‌ها ماندند و مردانه جنگیدند. ما بعد‌ها در ۲۲ فروردین ماه ۶۷ هم به‌صورت مستقیم با آمریکایی‌ها روبه‌رو شدیم. به فرمانده ناو ما گفتند آدم‌هایت را از ناو بیرون بفرست. هم از روی دریا و هم از هوا به شما مسلط هستیم و تا چند دقیقه دیگر شما را مورد حمله قرار می‌دهیم اما آنها جواب داده بودند: «هیهات من الذّله». این شعار وآرمان ماست و به آن افتخار می‌کنیم.
•    چطور مردم را برای مقابله با حمله عراقی‌ها بسیج می‌کردید و چگونه به آنها آموزش می‌دادید؟
بیشتر ساماندهی نیروهای مردمی به عهده ناخدا صمدی و بچه‌های گردان ایشان بود. آنها برای ارتقای سطح توانمندسازی و آموزش نظامی مردمی خیلی تلاش کردند و فعالیت‌هایشان هم اثرگذار بود. در دفاع از خرمشهر این‌گونه نبود که یک قرارگاه مرکزی وجود داشته باشد و همه دستورات از آنجا صادر شود و تمام مردم هم ملزم به اطاعت از آن باشند. اما چون نیروهای تکاور دریایی سازمان‌یافته‌ بودند، دیگران هم به دستورات و راهنمایی‌های ما توجه نشان می‌دادند. فرمانده کلی آنجا هم به‌عهده آقای حسنی سعدی بود که در آبادان مستقر شده بودند.
•    در نبرد خرمشهر از چه تاکتیک نظامی‌ای بهره می‌بردید؟
ما چون آموزش جنگ در محیط شهری را هم دیده بودیم، در خرمشهر خیلی سریع به اوضاع مسلط شدیم. با وجود اینکه عراقی‌ها به ساختمان‌های حساس شهر دسترسی پیدا کرده بودند و موقعیت خوبی داشتند، از پل نو به این طرف، کوچه به کوچه با آنها درگیر شدیم و مقاومت کردیم. این‌گونه بود که توانستیم ۳۴ روز مقابل ارتش بسیار مجهز عراق مقاومت کنیم وگرنه مردم عادی که چیزی درباره تاکتیک جنگی در نقاط شهری نمی‌دانستند اما همه دست به دست هم دادند تا این حماسه آفریده شد.
•    خاطره‌ای از همرزمان آن ۳۴ روز فراموش‌نشدنی را برایمان نقل کنید.
شهید اسماعیل شعبانی مثل دیگر تکاور‌ها بچه بسیار زرنگی بود. من فرمانده دسته بودم و او در دسته من خدمت می‌کرد. هر دسته سه گروه داشت که مجموعاً ۳۰ نفر می‌شد و هر دسته هم برای خودش سازمان خاصی داشت. شهید شعبانی در آن زمان تیربارچی ما بود. تیربار «ژ-‌۳» یک ویژگی منحصربه‌فرد دارد. اگر از آن خوب نگهداری شود و تنظیم درستی داشته باشد می‌تواند یک نوار فشنگ ۳۰۰ تایی را پشت سر هم بزند و مثل بلبل چه چه کند اما اگر از آن خوب نگهداری نشود به‌جای تیربار، «گیربار» می‌شود! شب بیست و چهارم مهر ماه، یعنی‌‌ همان شبی که صبحش به خرمشهر، «خونین‌شهر» گفتند داشتیم سنگربندی می‌کردیم تا شکل دفاعی را حفظ کنیم. تقریباً در خیابان ۲۴ متری بودیم و داشتیم در خیابان آماده می‌شدیم. اسماعیل آن شب زیاد می‌خندید. بچه‌ها می‌پرسیدند چرا اینقدر می‌خندی؟ گفت من دو لیوان شربت شهادت خورده‌ام و امشب حتماً شهید می‌شوم. خودش می‌گفت تا زمانی که این بلبل من چه چه می‌کند معنایش این است که من زنده‌ام و اگر صدایش قطع شد بدان معناست که دیگر شربت را خورده‌ام! ما می‌دانستیم که اسلحه ناموس سرباز است و او برای حفظ آن باید همه توانش را به‌کار بگیرد. نیمه‌های شب بود که دیدم صدایی از اسلحه‌اش نمی‌آید. تقریباً نزدیک صبح بود که خودم را به او رساندم و دیدم به شهادت رسیده است.
•    چه خاطره‌ای از آزادسازی خرمشهر دارید؟
خرمشهر پس از ۵۱۹ روز اسارت، در عملیات بیت‌المقدس و طی چند مرحله آزاد شد. نکته جالب اینکه نیروی دریایی ارتش در مرحله اول به کمک قایق‌ها و هوا‌ناوهایی که داشت وارد شهر شد و از طریق آبادان شروع به پاکسازی خونین‌شهر کرد. در‌‌ همان شب سوم که قرار بود فردای آن روز خونین‌شهر آزاد شود، بچه‌های ما از منطقه حفار وارد شهر شدند. از عرض رودخانه عبور کردند و در نزدیکی کارخانه صابون‌سازی با دشمن درگیر ‌شدند. آنجا را پاکسازی کردند تا سه‌راهی تقاطع کارون به اروند‌رود. عراقی‌ها دیگر نمی‌توانستند مقاومت کنند و دسته‌جمعی و با حالتی خفت‌بار پا به فرار ‌گذاشتند. همه نیروهای ارتشی، سپاهی و بسیجی دست به دست هم دادند تا خرمشهر را آزاد کنند اما اصل کلام را امام‌(ره) فرمود که «خرمشهر را خدا آزاد کرد».
•    در حال حاضر از نیروی دریایی ارتش به عنوان یک نیروی راهبردی نام برده می‌شود. در خصوص حضور ایران در آب‌های بین‌المللی هم توضیح دهید.
ما در خلیج فارس حفظ و صیانت از مرزهای کشور را به اثبات رساندیم. صیانت از مرزها در 8 سال دفاع مقدس نشان از توانمندی دریایی ما دارد اما تدبیر جدید، حضور در آب های دنیاست. مأموریت نیروی دریایی راهبردی ارتش کاملاً تغییر کرده؛ ما از خلیج فارس به عنوان دریایی نیمه بسته خارج شدیم. از مساحت 300 هزار کیلومتر مربعی وارد عرصه 2 میلیون و 100 هزار کیلومتر مربعی تا مدار 10 درجه شدیم. اکنون جیبوتی انتهای خط مأموریتی ماست که بدون در نظر گرفتن ماموریت های دریای سرخ، مدیترانه، چین و... است. در دریا با این وسعت باید امکانات لازم پای کار بیاید و باید در مناطق حساس حضور داشت تا از منافع خود دفاع کرد. جایگاه نیروی دریایی راهبردی ارتش در توان بازدارندگی کشور بسیار جایگاه بالایی است و در مقابل تهدیدات دریایی باید خود را همواره آماده به کار نگه دارد و توان خود را ارتقا دهد
منبع: همشهری پایداری، خرداد1394، شماره141

روایتی تکان‌دهنده از ماجرای عملیاتِ استشهادی "نادر طالب‌زاده" در بوسنی

روایتی تکان‌دهنده از ماجرای عملیاتِ استشهادی "نادر طالب‌زاده" در بوسنی

بسیج پرس - نادر طالب زاده داوطلب شد که بمبی را در دوربین‌اش جاسازی کند و به بهانه مصاحبه با "رادوان کارادزیچ" او را به درک واصل کند/ همینکه خبر به تهران رسید، آقای خامنه‌ای با آن مخالفت کرد و موضوع منتفی شد


روایتی تکان‌دهنده از ماجرای عملیاتِ استشهادی

به گزارش بسیج پرس؛ حسین دهباشی کارگردان مستند انتخاباتی حسن روحانی در انتخابات سال 92 نوشت:

امشب بالاخره حُکمِ «دادگاهِ جنایتکارانِ یوگسلاویِ سابق» در موردِ «قصّابِ بالکان» اعلام شُد.

انکار نمی‌کُنم که ترجیح می‌دادم  تا «رادوان کارادزیچ» به بدترین و دردناک‌ترین روشِ مُمکن «زجرکُش» می‌شُد تا این‌جوری سوسولی و مسخره محکوم به چهل‌سال حبس! نه! زندان برای امثالِ او اصلا مجازاتِ عادلانه‌ای نیست موجوداتی بی‌نهایت پست و رذل و کثیف و به همان تعبیرِ «قرآن» از جنسِ «أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»

رییس‌جمهورِ سابقِ صربسکا گرچه برایِ خودش کُلّی*شاعرپیشه و روان‌پزشک و روشنفکر* بود و تحصیلکردهء دانشگاهِ مشهورِ کُلمبیا در منتهنِ نیویورک و شاید اگر جنگِ داخلی در «بوسنی‌وهرزگوین» رُخ نمی‌داد الان در صفحاتِ مجازی‌اش شونصدهزار فرندِ نادیده و دل‌خسته داشت که در پایِ نظراتِ «اولترافمینیستی»‌اش جان فدا می‌کردند.

و البته... تا قبل از دستورِ او برایِ تجاوزهایِ دست‌جمعی و کُشتارِهمهء همهء هشت‌هزار زن و کودکِ تنها و غیرِ مُسلح در «سربرنیتسا» شهری مُسلمان‌نشین که کلّیه مردانِ بالایِ چهارده سال‌اش با اعتماد به آتش‌بسِ پیشنهادیِ شورایِ امنیت و قولِ کُلاه‌آبی‌هایِ سازمانِ‌ملل از آن بیرون رفته بودند تا تنها چندساعتِ بعد خبرِ «بزرگ‌ترین و فجیع‌ترین نسل‌کشی تاریخِ مُعاصرِ اروپا» به گوش‌شان برسد.

آن‌روزها مثلِ همین الان نیروهایِ داوطلبِ بسیجی و سپاهیِ اعزامی از ایران و خیلی بی‌تجربه‌تر و کم‌امکانات‌تر از حالا  جزء معدود یاری‌رسانان به مُسلمانان و کروات‌ها شُدند  پیش از آنکه آمریکایی‌ها یک‌جورهایی مُتّحدِ دولتِ ما شوند در جنگِ با «چتنیک»هایِ صرب که از اوّل تا آخرش مستظهر به حمایتِ بی‌دریغِ ارتشِ روسیه بودند.

راستی! حالا شُما یادتان نمی‌آید همین آقایِ «احمدِجنّتی» که الان خیلی‌ها از ایشان دل‌خورند و از بابِ همین دل‌خوری به انبوهِ شوخی‌هایِ در مورد ایشان حسابی می‌خندند و دل خُنک می‌کُنند از جُمله نگارنده! (در انتخاباتِ اخیرِ مجلسِ شورایِ اسلامی، ردِ صلاحیّت‌ام فرمودند خُب!)  آن‌موقع‌ها تا چه حدِ محبوبِ دلِ قحطی‌زده و محاصره‌شدهء بوسنیایی‌ها بود به جهتِ سفری که به آنجا داشت و کمک‌هایِ گرچه ناچیز امّا دل‌گرم‌کُننده‌ای که از جانبِ مردمِ مظلوم‌نوازِ ما برایشان بُرد.

و امّا بعد که اکنون شاید وقتِ افشاکردنِ «راز»ی باشد! که صاحبِ این قلم تا امشب در نهانی‌ترین زاویهء دلِ خود پنهان کرده بود و نه جایی گفته و نه نوشته!

می‌دانید؟ روزهایِ سختی بود روزهایی خیلی سخت سخت‌تر از آنکه فکرش را بکُنید صرب‌ها قدم به قدم جلو می‌آمدند و با اطمینان از سُکوت و همراهیِ پنهانِ همسایگانِ اروپایی در هر قدم جنایت‌هایی می‌کردند که زبان از گفتن و قلم از نوشتن‌اش شرم دارد  در سفر و به همراهِ آقایِ جنّتی چندنفر خبرنگارِ ایرانی هم آمده و بعد از رفتنِ او هم مانده بودند از جُمله خانُمِ ثقفی، محمدصدری، رضا بُرجی، شهید سیّدابراهیمِ اصغرزاده و یکی دیگر که اسم‌اش را آخر می‌گویم!

در یکی از همان شب‌ها و روزهایِ سخت  که به گمانم همان وقتی بود که دُخترکِ زیبارویِ شانزده‌سالهء تازه فرار کرده از اردوگاهِ اُسرا که به قولِ پزشکانِ بدون مرز بیش از هزاربار به او تجاوز شده بود خودش را پیشِ چشمِ همه و جلویِ قرارگاهِ نیروهایِ موسوم به پاسدارِ صُلح آتش زد آری همان شب تصمیم گرفته شُد که یکی از خبرنگارانِ ایرانی دست از جان بشوید و به بهانهء مُصاحبه خودش را به «رادوان کارادزیچ» برساند و در فُرصتی مناسب و با انفجارِ بُمبی که داخلِ دوربین‌اش بود او را به درک و هزارنفر انسانِ بی‌گناه و دستِ خالی را به آزادی و آرامش و خود را به شهادت رساند.

آب در دهانِ همه خُشک شُده بود!  و هیچ کس دل‌اش را نداشت و تنها یکی بود که پا پیش گذاشت و برایِ اینکه دیگران شرمندهء ترس‌شان نشوند دلیل آورد که تنها کسی در میانِ جمع است که چهره‌ای با پوستِ سپید و چشمانِ آبی و مویِ بور و شبیهِ غربی‌ها دارد و انگلیسی به لهجه و اصطلاحاتِ فاخرِ شرقِ آمریکایی صحبت می‌کُند و تازه تحصیلکرده «کُلمبیا» و هم دانشگاهیِ «رادوان کارادزیچ» است.

آن طرحِ ماجراجویانه و مومنانه و بشردوستانه البته و شاید که چه بهتر هرگز اجرا نشد و همینکه خبرش به تهران رسیده و گویا شخصِ آقایِ خامنه‌ای اجازه نداد لغو و دیگر کسی از آن سُخنی نگفت تا امشب که یادِ همهء فداکاری‌هایِ بی‌دریغی و بی‌چشمداشتی که همه ما ایرانیان یکی کمتر و دیگری بیشتر  برایِ هم‌کیشانِ خود داشته‌ایم . اُفتادم و تنها داوطلبِ آن عملیاتِ محرمانه: «نادرِ طالب‌زاده»!

عجیب‌ترین موزه ایران در خانه حاج قاسم + تصاویر

عجیب‌ترین موزه ایران در خانه حاج قاسم + تصاویر

به گزارش فرهنگ نیوز، بیرون خانه با خانه های اطراف هم فرق دارد. تابلویی بزرگ روی دیوار نصب شده که یادآور تابلوهای فرهنگی مساجد است. بالای تابلو هم بنری بزرگ از چهره شهدا نصب شده و دقیقا فضای بیرونی خانه را شبیه مراکز فرهنگی کرده است. وقتی داخل خانه می شویم اوضاع جالب تر می شود. حیاط خانه به دو درب ختم می شود. یکی اندورنی و دیگری به نظر می رسد اتاق مهمان نشین باشد اما وقتی درب اتاق باز می شود، شما با عجیب ترین موزه خانگی روبرو می شوید. اتاقی کوچک که ترکیبی از اتاق، موزه و سنگر است. 

قاسم صادقی سردار بازنشسته سپاه از سالهای دور این موزه را در دل خانه خود ساخته و حالا از رمز و راز این موزه می گوید:

نمای بیرونی منزل حاج قاسم صادقی

۴ فرزند دارم ولی بخشی از خانه ام را موزه کردم

بدیهی ترین سوال این است که چرا باید یک نفر خانه خود را به یک موزه جنگی تبدیل کند. به نظر می رسد حاج قاسم هم بارها این سوال را جواب داده و بدون مکث می گوید: « شما قرآن را که ورق می زنید همه اش بحث عبرت هاست. خدا به پیامبر می فرماید که تو آنجا نبودی ولی ما برایت سرنوشت موسی و ابراهیم را می گوییم. در قرآن همه بحث ها مربوط به خاطرات و اتفاقات گذشته است. مثلا شما داستان ابی لهب را می خوانید. باید بفهمید ابولهب الان کیست. ما باید از سرگذشت زندگی دیگران عبرت بگیریم. در حقیقت این اتاقی که من در گوشه خانه ام به آن اختصاص دادم برای این است که به خودم و بقیه یادآوری کنم که پیش از این چه کسانی با چه چیزهایی زندگی می کردند و در مسیر زندگی شان چه اتفاقاتی افتاده است که الان قابل بیان، یا قابل گفتگو و حتی قابل نقد است.»

خلاصه جملات قاسمی یعنی عشق و علاقه ای که پای این اتاق گذاشته شده است. اما برایمان جالب است بدانیم خانواده او چطور با این ماجرا کنارآمده اند. «خانه ما فقط سه اتاق دارد و من هم ۴ بچه دارم. اما هیچ وقت مشکلی برای راضی کردن خانواده نداشتم چون پدرخانومم شهیده یعنی همسرم دختر شهید است. می گویند مردهای موفق همسر موفقی وجود دارد. بستگی دارد که هدف از زندگی شما چیست؟ اگر هدف از زندگی شما خوراک و پوشاک باشد که حیوانات بهتر از انسان ها زندگی می کنند. برتری ما انسان ها معرفت است. حالا این برتری را کسی می خواهد با پول بدست بیاورد. یکی هم می خواهد از راه شخصیت یکی از راه موقعیت، یکی از راه آبرو می خواهد به دست بیاورد. من قاسم صادقی می خواهم نمود شخصیتی م را نشان بدهم. این نمود هزینه دارد. هزینه اش این است که من از بخشی از زندگی خودم همراه همسرم و خانواده ام یک بعدی از زندگی ام را به این موضوع و آثار سکنات دفاع مقدس اختصاص بدهم. پسرم الان همه چیز را ول کرده و همراه همسرش در بیابان های مناطق جنگی در حال ساخت یادمان شهداست و شبها در کانکس می خوابد. شما الان می بینید هرکسی یک جور کلکسیون دارد. یکی کلکسیون تمبر دارد. یکی کلکسیون کبریت دارد. من می خواستم کلکسیون دفاع مقدس و ارزش های انقلاب اسلامی را در اینجا جمع کنم. من به این جا می گویم اتاق شهدا.»

فرمانده سپاه از دیدن اسلحه ها شگفت زده شد

جمع شدن این همه لوازم و حتی اسناد جنگی در خانه شخصی عادی به نظر نمی رسد. اما به نظر می رسد فضای کاری و گاهی اوقات شانس همراه حاج قاسم بوده تا بتواند گنجینه ای بزرگ از خاطرات دفاع مقدس را یکجا جمع کند. «هرچند وقت یکبار یک چیزی هم بهش اضافه می شود. هرچیزی که دستمان بیاید اضافه می کنیم. آخرین چیزی که اضافه شده است یک سگک برای بچه های عملیات خیبر در سال ۱۳۶۲ است. من به واسطه کارم قبل از بازنشستگی و حتی فعالیت های فعلی دائما در منطقه جنگی در حال تفحص هستم و این چیزها به دستم می رسد. روزی که فرمانده سپاه سردار جعفری به دیدن خانه ما آمد ناگهان چشمش به اسلحه روی دیوار افتاد و گفت صادقی این را چطور آورده ای؟ توضیح دادم که این اسلحه از بین رفته و هیچ کارکرد نظامی ندارد و عملا یک پوسته باقی مانده از اسلحه است که خیالشان راحت شد. خیلی از این تجهیزات را به ذوب آهن می فرستند که من با نامه نگاری و پیگیری های فراوان توانسته ام برخی از آنها را حفظ کنم.»

بخاطر این موزه من را دادگاهی کردند

واکنش مسئولین به همت آقای قاسمی باید شنیدنی باشد. از واکنش مسئولین و حمایت های احتمالی شان می پرسیم. اما او از شکایت دادسرا برای ساخت این موزه برای مان می گوید: « یک بار از طرف دادسرا هم آمدند یک بار هم از طرف دادسرا جریمه شدیم. گزارش داده بودند این صادقی در خانه اش یک چیزهایی جمع می کند. بعد به من گفتند برای چه این چیزها را جمع می کنی؟ من هم گفتم شما دوست دارید فرزند من در این وانفسای زندگی دنبال چه چیزی باشد؟ دنبال مارادونا؟ دنبال عکس کی باشد؟ این دوست دارد این چیزها را جمع کند. ما باید چه کسی را ببینیم که دوست داریم اینطور چیزها را جمع کنیم؟ حکم اولیه نزدیک یک میلیون و خرده ای ۱۰ سال پیش جریمه شدیم. اما اعتراض کردم که خوشبختانه قاضی دوم حکم اولیه را باطل کرد.»

روی دیوار های اتاق همه چیز دیده می شود. از نامه های قدیمی زمان جنگ گرفته تا خاطرات تفحص و پیکر شهدا. حتی تصویر برخی از بازدید کنندگان از موزه هم روی دیوار نقش بسته است. «سردار عزیزجعفری فرمانده سپاه، آقای الله کرم، پناهیان، طائب، شهید همدانی و خیلی های دیگر آمدند. هرکدام وقتی پایشان را توی اتاق می گذرند توی حال و هوای آن سال های خودشان. مثلا حاج محمد کوئری و سردار عزیز جعفری آمدند اینجا یاد شهدایی افتادند که زندانی بودند. یعنی حکم اعدام شان آمده بود ولی راهی جبهه شدند و بجای اعدام به شهادت رسیدند. سردار همدانی اولین بار که آمد کفترهای داخل حیاط به چشمش آمد.ما در حیاط کفتر و بلدرچین و مرغ و خروس هم داریم. وقتی که این اتاق را دید حسابی تعجب کرد.»

گپ و گفت با کسی که سالها جنگ و جبهه را برای راهیان نور روایت کرده، کار آسانی نیست. ما بحث را به حاج قاسم و اتاقش می کشیم و او با دیدن اتاق و عکس ها یاد روایت از دوستان همرزمش می افتد: « من با این نوع زندگی که هنوز رنگ و بوی جبهه می دهد، عجین شده ام.  یک شهید داشتیم موتورباز بود و پیک یکی از سردارها بود. این شهید حتی لنگ را از شهرستان خودشان می خرید و جلوی موتورش نصب می کرد که خط و خشی به موتورش نخورد. آن هم در آن بمباران های سنگین. مثلا الان یک دستمال یزدی داریم که برای آن دوران است. بعدها چفیه مد شد. فکر کردید داش مشتی ها وقتی جبهه می آمدند چطوری بودند؟ با خودشان از این چیزها داشتند.»

ماجرای هدیه کتاب شاهرخ به رهبری

اگر به عکس ها و پوسترهای روی دیوار دقت کنی، چند جا عکس شاهرخ ضرغام به چشم می آید. چند دقیقه همنشینی با حاج قاسم کافی است تا متوجه شوی او هم یکی از بچه های قدیمی تهران است. « یکی از بهترین کارهایی که مقام معظم رهبری هم روی آن تاکید دارند روایت گری دفاع مقدس است. مثلا بگوییم فلان شهید با بیست و چندسال سن چگونه جنگ را مدیریت می کردند. از نظر ایشان هرآنچه که آدم را یاد دفاع مقدس می اندازد باید احیا شود. حتی من می خواستم کتاب شاهرخ را می خواستم به مقام معظم رهبری بدهم. خیلی ها مخالف بودند می گفتند این شخصیت نباید مطرح شود.»

خیلی ها شاهرخ ضرغام یا همان حُر انقلاب را از کتاب خاطراتش شناخته اند. کتابی که حسابی هم پرفروش بود. صادقی تلاش زیادی هم برای به ثمر نشستن این کتاب انجام داده و ماجرای هدیه کتاب به رهبری را برایمان بازگو می کند: « وقتی کتاب را تقدیم حضرت آقا کردم فرمودند قبلا این کتاب به دست من رسیده است. بعد ادامه دادند بعضی ها ره صدساله را یک شبه می روند راستش آنجا خجالت کشیدم حرفی بزنم ولی توی دلم گفتم آقا جان بعضی ها هم ره صدساله را یک شبه خراب می کنند. بله شاهرخ قبل انقلاب خلاف های خودش را داشته است. انقلابی هم نبوده است. اما بعد از انقلاب به جرگه انقلابیون می پیوندد و انقلابی می شود. می گفتند عرق خوری کرده است. من می گفتم مال من را که نخورده است مال خدا را خورده است. خودش به خدا جواب می دهد.»

ننه اگر خمینی نبود بچه ام را اعدام می کردند!

حاج قاسم حتی از واکنش های مردم عادی به شاهرخ و اثرات کتاب هم حرف برای گفتن دارد. «یک خانمی از تبریز با من تماس گرفت و گفت آقای صادقی من کتاب را که خواندم دوتا حاجت داشتم از شاهرخ خواستم به من داد. شما وقتی توبه کنید خدا می پذیرد و چنین جایگاهی به شما می دهد. یک جایی من از مادر شاهرخ می پرسم ننه اگر خمینی نبود بچه تو چی می شد. می گوید بچه م ننه اعدام می شد. حالا همین شاهرخ شخصیتی است که امام به دلش می نشیند. وقتی دانشجوها برای مناظره به دانشگاه می رفتند شاهرخ را به عنوان یک انقلابی برای بادیگارد بردند. آنجا می گوید ببینید بچه ها من هیچی سواد ندارم اما می دانم اگر رگ دو دستم را بزنند خونم روی زمین می نویسد خمینی. این یعنی ته ولایت پذیری!»

حاج قاسم وقتی می خواهد داستان آشنایی خود با شاهرخ ضرغام را روایت کند. همه چیز به گروه فداییان اسلام ختم می شود گروهی از جوانان باغیرت تهرانی که قبل از خیلی از سازمان ها و مسئولین و در دومین روز جنگ خودجوش راهی جنگ می شوند. « ما جز گروه فداییان اسلام بودیم.  و فرمانده ما شهید مجتبی هاشمی معاون منطقه ۹ تهران بود که با آقای خلخالی بر سر جمع کردن خانه های فساد همکاری می کرد. وقتی جنگ شروع شد از جاهای مختلف اسم نویسی می کنند و می بینند اتوبوس ندارند. حدود ۹۰ نفر شده بودند. به آقای خلخالی می گویند اتوبوس نداریم. یکی می گویند که دوتا اتوبوس مواد مخدر توقیف کردیم که ماشین ها در پارکینگ هستند. راننده ها را صدا می کنند و می گویند این اتوبوس ها را ببر خرمشهر تا آنجا که رفتی توقیف خودت هم آزاد می شود. یعنی اولین گروه مردمی داوطلب بودیم که به جنگ رفتیم.»

بعد ها خیلی از زندانی ها هم عاقب بخیر می شوند و راه زندگی شان عوض می شود. « یک روز آقای خلخالی می آید برای اعدام به زندان، آنها می گویند می خواهی یک گلوله حرام ما کنی اجازه بدهید ما برویم دفاع از وطن بکنیم. برای همین حرکت می کنند به سمت جبهه تعدادی از دشمنان زیادی را از بین می برند و خودشان هم شهید می شوند. جالب اینجاست که یکی از آنها در وصیت نامه اش می نویسد خدایا اگر توبه مرا پذیرفتی جنازه ام را تیکه تیکه کن!»

از سردار همدانی نامه سفیدامضا گرفتم!

گروه فداییان اسلام بعد از سامان دهی جبهه های جنگ منحل شده و بچه های گروه به کمک سپاه و بسیج می روند. همین حضور داوطلبانه سبب می شود بعدها خیلی از بچه های گروه نتوانند سابقه جبهه خود را اثبات کنند و سردار صادقی ماموریت صدور گواهی جبهه را بر عهده می گیرد. « من تنها کسی هستم در ایران که گواهینامه جبهه بچه ها را در گروه فداییان اسلام من امضا می کنم. این بچه هایی که می آیند باید یک سری اسناد مدارک بیاورند که من بفهمم این ها با ما بودند. می آیند و می گویند که ما با فلانی و فلانی بودیم. بعد من هم می روم بنیاد شهید درباره حرفهایشان تحقیق و تفحص می کنم و اطلاعاتشان را چک می کنم. بعد می چرخم و خانواده های شهدای آنجا را پیدا می کنم.»

تصویر نامه سردار فضلی و نامه سفیدامضای شهید همدانی

ماجرای صدور این گواهی ها هم برمی گردد به حضور سردار همدانی در موزه خانگی حاج قاسم. « وقتی شهید همدانی به منزل ما آمد ماجرای مشکلات بچه های گروه فداییان را برای ایشان گفتم و همان جا در سربرگ خالی امضا زدند و گفتند خودت نامه اش را بنویس و ما به شما اعتماد داریم. بعد از آن امضای سردار حاج علی فضلی را هم گرفتیم و من مسئول صدور سابقه جبهه بچه های گروه شدم.»

رفقای ما با چاقو و پنجه بوکس جلوی استکبار ایستادند

ما به این اتاق به چشم موزه نگاه میکنیم ولی برای حاج قاسم اینجا عشق است. ما نگرانیم بعد از حاج قاسم چه بر سر این یادگاری ها می آید او ولی خیال آسوده ای دارد. « این اتاق اتاق تذکر است. اگر هم بخواهم تعبیری برایش بیاورم. می گویم اتاق شهداست. خرج خاصی هم برایش نکردم. خیلی از این ها می خواستند برای اسقاطی بروند. اگر این ها را به مال خر بدهی. چدن هایش را جدا می فروشد. مس هایش را جدا. این کار همه اش عشق است. بعد از ۱۲۰ سال این اتاق نمی دانم چه می شود. اما به ما یاد داد دنبال انجام وظیفه باشید. دنبال خیر باشید به نتیجه اش هم فکر نکنید. ما با مطرح کردن این خاطرات می خواهیم بگوییم آن زمان با دست خالی با استکبار جهانی جنگیدیم. این وسایل را نگاه کنید. رفقای ما با قمه و چاقو، پنجه بوکس آمده بودند تا در مقابل مجهز ترین سیستم های نظامی بجنگند. ما سیم خاردار نداشتیم که جلوی خودمان بکشیم.»

تصویر  نامه یکی از اعضای گروه فدائیان

حاج قاسم چشمش به عکس یکی از شهدا می افتد و ادامه می دهد: «یکی از بچه ها غلامحسین زنهاری مرحله اولی که به جنگ آمد دست خالی بود. مرحله دوم که آمد رفته بود چاقو خریده بود و به خواهرش گفته بود که همچین چیزهایی برای جنگ نیاز است. همین آدم در جنگ عاشق یک دختر خرمشهری مبارز شد  ولی هیچ وقت جرات نکرد پا پیش بگذارد و بجای ازدواج به شهادت رسید. در حقیقت ما در جنگ هم جنگ داشتیم هم زندگی داشتیم.»

این موزه از آمریکا و مدارس ابتدایی هم بازدید کننده دارد

موزه زمانی موزه است که بازدید کننده هم داشته باشد. وگرنه گنجینه ای بیش نیست. این اتاق آنقدر جذاب است که همه مهمان های خانه دوست دارند توی همین اتاق ۱۲ متری بنشینند. البته بازدیدکنندگان این موزه خانگی محدود به دوست و آشنا نمی شود. «از خیلی شهرستان ها حتی برای دیدن اینجا می آیند. گاهی اوقات من هم نباشم کلیدش هست که کسی می خواهد اتاق را ببینید بتواند. یک بار کسی با من تماس گرفت گفت یک خانواده ای که با آنها دوست هستیم حالا از آمریکا آمده اند و می خواهند اتاق شما را ببینند. وقتی اینجا آمدند گفت آمده بودم اسم دخترم را در دانشگاه بنویسم. راستش وقتی رفتم دانشگاه پشیمان شدم. چند روز که رفتم دانشگاه های ایران را دیدم. این همه نفاق را دیدم پشیمان شدم. الان این فرد جز آدم هایی است که بچه هایش دوست دارند در تعطیلاشان جای اینکه به استرالیا بروند می آیند از مناطق جنگی و شلمچه بازدید کنند. گاهی اوقات از برخی مدارس هم بچه ها را اینجا می آورند تا اتاق را ببیند. خیلی ها به واسطه شنیده هایشان از دیگران علاقه مند می شوند که از اتاق ما دیدن کنند.»

بعد از مصاحبه از سردار می خواهیم مثل یک راهنمای موزه روایتی از وسایل اتاق بگوید. دیدن فیلم این بازدید را از دست ندهید.


اینفوگرافی فرهنگ بسیجی

اینفوگرافی فرهنگ بسیجی

فرهنگ بسیجی یعنی آن مجموعه‌ی معرفتها و روشها و منشهائی که میتواند مجموعه‌های عظیمی را در ملت به وجود بیاورد که تضمین کننده‌ی حرکت مستقیم و پایدار اسلامی آن ملت باشند. این یک تفکر است. رهبر انقلاب 1390/9/6